-باشه مازیار ....به خشایث میگم ....اما به این سوالم جواب بده .....چرا می خوای بین خشایث و اوستا به فروش بذاری ؟
مازیار میگه : چون اختلاف خشایث و اوستا بیشتر از حرفه ......فقط همینو بگم ...اوستا یه خط دیگه اس ...تا خشایثو نابود نکنه آروم نمیگیره .....
ساعت از دوازده نیمه شب هم گذشته . رو به روی پوستر دفتر مازیار به نقشه هامون فکر میکنم . مازیار روی کاناپه به خواب رفته . تمام برق های دفتر خاموشه ...فقط چراغ بالای پوستر روشنه .
دختر توی پوستر خوش اندام و ظریفه . موهای بلوند داره و صورتش مخفی شده . روی دستش یه انگشتر نقره ای کار شده ی براقه .
ساعت از دوازده شب گذشته . مهمونی تا الان تموم شده . ینی آرش الان درباره ی من چه فکری میکنه ؟
از روی گلخونه ، بسته ی کپسول قرمز رنگ رو برمیدارم . یکیشون کافیه .....
.
.
.
دستای فیروزه ای و کشیده ام رو ، روی دیوارای آجری خونه میکشم . این خونه هنوز بوی شیطنتای یواشکی منو میده .
صدای سنا میاد که میگه : چرا تو این خونه یه خودکار پیدا نمیشه ؟!
صدای خنده ی رامبد میاد .
مردی که صدای آشنایی داره ، در حال صحبت کردنه . صداشو واضح نمیشنوم اما این صدا مربوط به عمو اسیه.....
از زیر شاخه های انگور میگذرم و از پشت پنجره ی آشپزخونه به داخل نگاه میکنم .
با این که پنجره ، تار عنکبوت زیادی بسته .....
سنا با موهای روشن و بلندش توی کابینتای خونه دنبال خودکار میگرده .
طوری با عصبانیت در کابینتا رو میکوبه که .....که .....فک نکنم اتفاق خاصی بیوفته .....فقط خواستم بگم که در کابینتا رو محکم میکوبه .
نظرات
ارسال نظر