رمان از ما بهترون 2| پست هفتاد و نهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

-باشه مازیار ....به خشایث میگم ....اما به این سوالم جواب بده .....چرا می خوای بین خشایث و اوستا به فروش بذاری ؟

مازیار میگه : چون اختلاف خشایث و اوستا بیشتر از حرفه ......فقط همینو بگم ...اوستا یه خط دیگه اس ...تا خشایثو نابود نکنه آروم نمیگیره .....

ساعت از دوازده نیمه شب هم گذشته . رو به روی پوستر دفتر مازیار به نقشه هامون فکر میکنم . مازیار روی کاناپه به خواب رفته . تمام برق های دفتر خاموشه ...فقط چراغ بالای پوستر روشنه .

دختر توی پوستر خوش اندام و ظریفه . موهای بلوند داره و صورتش مخفی شده . روی دستش یه انگشتر نقره ای کار شده ی براقه .

ساعت از دوازده شب گذشته . مهمونی تا الان تموم شده . ینی آرش الان درباره ی من چه فکری میکنه ؟

از روی گلخونه ، بسته ی کپسول قرمز رنگ رو برمیدارم . یکیشون کافیه .....

.

.

.

دستای فیروزه ای و کشیده ام رو ، روی دیوارای آجری خونه میکشم . این خونه هنوز بوی شیطنتای یواشکی منو میده .

صدای سنا میاد که میگه : چرا تو این خونه یه خودکار پیدا نمیشه ؟!

صدای خنده ی رامبد میاد .

مردی که صدای آشنایی داره ، در حال صحبت کردنه . صداشو واضح نمیشنوم اما این صدا مربوط به عمو اسیه.....

از زیر شاخه های انگور میگذرم و از پشت پنجره ی آشپزخونه به داخل نگاه میکنم .

با این که پنجره ، تار عنکبوت زیادی بسته .....

سنا با موهای روشن و بلندش توی کابینتای خونه دنبال خودکار میگرده .

طوری با عصبانیت در کابینتا رو میکوبه که .....که .....فک نکنم اتفاق خاصی بیوفته .....فقط خواستم بگم که در کابینتا رو محکم میکوبه .

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...