رمان از ما بهترون 2| پست هفتاد و هشتم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

مازیار کم کم به حرف میاد و میگه : اون اسطرلاب الان پیش اوستا نیست .
چیزی نمیگم و بی اعتنا ، به حرکت ماهی قرمز چاق ، خیره میشم....ذرات طلایی رنگی روی بدنش چشمک میزنه .
مازیار آستین بولیز سفیدشو بالا میزنه و میز شیشه ای رو با احتیاط کنار میزنه .
اشعه های درخشان آب روی سقف میوفتن.
مازیار به آرومی دستشو توی آکواریوم فرو میبره و از زیر شن و ماسه ی کف آکواریوم ، اسطرلاب گرد و طلایی رو بیرون میاره .
حالا برق اسطرلابه که بالای آکواریم ، روبه روی من و مازیار ، خود نمایی میکنه .

نمی دونم چرا از دیدن اسطرلاب شگفت زده نیستم . شاید توی ضمیر ناخودآگاهم منتظر دیدنش بودم . شایدم .....

سرمو دوباره پایین میندازم و به ماهی قرمز رنگ که داره پشت گِل های بلند شده از کف ظرفش محو میشه ، خیره میشم .

زیر لب میگم : آفرین مازیار ، تو خیلی زرنگی ، ...زرنگ تر از همه ی بچه های سازمان .....

مازیار میگه : تو این خبرو به خشایث بده ، من به تو اعتماد دارم و از طرفی میخوام این اسطرلابو بین خشایث و اوستا معامله کنم .

با ابروهایی در هم کشیده و غیز سنگین ، به مازیار خیره میشم . دستامو توی هم قفل میکنم .

-چقد پول میخوای مازیار ؟ بهم بگو ، من بعد از ماموریت پول کلونی به جیب میزنم . حاضرم همه شو بهت بدم .

مازیار با شنیدن این حرف من پووزخندی میزنه و اسطرلابو پایین میاره .

نفس عمیقی میکشه و میگه : برای همین فقط به تو اعتماد دارم ، برام این کارو بکن ، ...اگه این کارو برام انجام ندی، من هیچ وقت نقشه مو عملی نمیکنم و این اسطرلاب برای همیشه پیش من میمونه و دست هیچ کس بهش نمیرسه .

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...