رمان از مابهترون 2| پست هفتاد و هفتم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

مازیار این گزارشات رو نکته به نکته برای اوستا نوشته و این خیلی جالبه . جلسات خصوصی اعضای سازمان و حتی مهمان هاشون این جا نوشته شده . همه ی اعضا منهای اوستا .

پوزخندی میزنم ...ناخواسته ....نگاهی به مازیار میندازم و میگم : اوستا اسطرلاب رو به پاسارگاد نداد ، درست میگم ؟

مازیار که به جلو خم شده و همراه با من به کاغذ ها خیره شده ، لبخندی میزنه و سری به نشونه ی تایید تکون میده .

لحظه ای به چهره ی جذابش خیره میشم . شباهت خاصی با یکی از همکلاسی های جذابم داره ....یکی از همکلاسی های قدیمیم که خیلی ازش خوشم می اومد ....البته تا قبل از این که اعتیاد پیدا کنه !

برگه ها رو روی میز میذارم و میگم : میدونستم اوستا گردنش کلفته ، اما نه تا این حد که اسطرلابی که نصف برگه های مزایده اش مال پاسارگاد بوده رو کش بره ....تو دیگه چرا مازیار ؟

مازیار پوزخندی میزنه . متوجه میشم موقع فکر کردن به پوستر پشت سر من خیره میشه .

نوک دماغش باریک و غیر عادی کوچیکه ....

-مازیار ، من الان طبقه ی بالای دفتر آذرتاش هستم ، اوستا برای من قابل احترامه اما نه تا این حد که براش جاسوسی کنم . از جاسوسی کردن برای اوستا چیزی به من نمیرسه ....

مازیار با دقت و با چشمایی گشاد شده ، به من نگاه میکنه . وقتایی که به اون پوستر +18 نگاه نمیکنه ، معصوم به نظر میرسه .

-من حتی اگه عاشق اوستا باشم ، حاضر نیستم براش جاسوسی کنم .

مازیار چیزی نمیگه و فقط سرشو چن بار به نشونه ی تایید تکون میده .

برق دختر توی پوستر توی چشمای مازیار افتاده . پوزخندی میزنم و میگم : دوس دخترت بوده ؟

مازیار لحظه ای مکث میکنه . نگاهی به پوستر میندازه و میگه چن بار سرشو به علامت نفی به چپ و راست تکون میده .

به ماهی هایی که توی آکواریوم زیر میز بالا و پایین میرن خیره میشم و میگم : هنوزم دوس دارم به کافی شاپ برگردم و...تا دیر تر این نشده .

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...