توی حیاط کوچیک خونه ، یه موتور قرمز رنگ اسپرت هم پارک شده .
مازیار همین طور که موتورشو داخل میاره ، میگه : از کجا فهمیدین که باهاتون کار دارم ؟
دستی روی گلهای صورتی توی باغچه میکشم ومیگم : اسمتو توی لیست نوچه های اوستا دیده بودم .
مازیار از پله های سکو بالا میره و در خونه رو باز میکنه . هیچ برقی روشن نیست و فقط نور مهتابه که مسیرو نشون میده . وارد خونه میشم . کف خونه کاشیه و هیچ وسیله ای توی اون چیده نشده . نور مهتاب روی تابلو های بزرگ روی دیوار میتابه . وسط راهرو مکث میکنیم . مازیار کلا کاسکتشو از روی اپ برمیداره و میگه : دنبال من بیا....
توی انتهای خونه یه در وجود داره که مازیار با دقت قفلش کرده . چند لحظه طول میکشه تا زیر نور چراغ قوه بازش کنه .
صدای فن و سیستم تهویه به گوش میرسه . پامو روی پله های صاف و لیز پاتوق مازیار میذارم . چهارتا پله تا پایین میخوره .
چن تا شب خواب آبی و سبز روشنه . چشممو از پوستر بزرگی که کل دیوار انتهای دفترشو پوشونده میگیرم و به طرف گلخونه ی کوچیکی که زیر یه شیشه ی مکعبی داره میرم .
مازیار بقیه ی چراغای دفترو روشن میکنه . اون حتی از این که یه دخترو به دفترش آورده خجالت زده نیست .
زیر چشمی مازیار رو میبینم که قهوه سازشو به برق میزنه و با آرامش خاصی به پوستر خیره میشه .
عرق شرم رو از روی پیشونیم پاک میکنم . بی اعتنا به پوستر ، به طرف دستشویی میرم .
توی آیینه نگاهی به خودم میندازم . رنگم پریده ....بی اندازه خسته ام ....و ناراحت از این که نتونستم توی مهمونی امشب حاضر بشم .
آبی به صورتم میزنم و بر میگردم .
پشت به پوستر ، روی کاناپه میشینم و گزارشات مکتوب مازیار رو میخونم .
متوجه میشم که رو به روی من میشینه و قهوه ای که برای من ریخته رو کنار دستم میذاره .
کم کم متوجه میشم که طرف این گزارشات پاسارگاد یا حتی خشایث نیست .
نظرات
ارسال نظر