کاغذو تا میکنم و روی جعبه میچسبونم . مرددانه نگاهی به اطراف میندازم .
دختر 15 ساله ای زیر درخت کنار خیابون در حال صحبت کردن با دوس پسرشه ....به طرفشون میرم و میگم : سلام....
پسر و دختر که دستپاچه شدن کمی از هم فاصله میگیرن . رو به دختر میگم : من نامزد اون آقایی هستم که اونجاس، میبین ؟
و در حالی که با دست آرشو به دختره نشون میدم ، میگم : همون آقایی که اون دختر شال زرده داره کراواتشو سفت میکنه .
دختر میگه : آرشو خانو میگین؟
-آره عزیزم ، من کار خیلی مهمی برام پیش اومده که همین الان باید برم ، میتونی هدیه ی منو بهش بدی و از طرف من ازش عذر خواهی کنی ؟
دختره با تعجب نگاهی به من میندازه و میگه : فقط ....
-فقط چی ؟
احتمالا پول میخواد ....
دختره به دوس پسرش اشاره میکنه و میگه : من و حسام پسر خاله و دختر خاله ایم ...
-خب من که چیزی نگفتم ....
-نه ، منظورم این بود که ....اصن هیچی ...هدیه تونو بدین تا ببرم ...
لبخندی میزنم و میگم : خیالت از بابت من راحت باشه ....خوشبخت بشین ....
هر دو لبخند میزنن.
ازشون دور میشم . مازیار چن متر بالاتر از کافی شاپ ، با موتور روشن ، منتظره ....
به سرعت خودمو بهش میرسونم و از کافی شاپ دور میشیم .
تلو تلو خوران از موتور پیاده میشم . به دیواری تکیه میدم . بوی دود و هوای آلوده ی شهر نفرت انگیزه .
توی یه محله ی آروم و نسبتا متوسط توقف داریم . مازیار زیر نور یکی از چراغای خیابون کلیدشو پیدا میکنه . یکی از دستکشای مشکیشو در میاره و همین طور که در رو باز میکنه ، میگه : بیاین تو ....
نظرات
ارسال نظر