رمان از ما بهترون 2| پست هفتاد و پنجم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

کاغذو تا میکنم و روی جعبه میچسبونم . مرددانه نگاهی به اطراف میندازم .

دختر 15 ساله ای زیر درخت کنار خیابون در حال صحبت کردن با دوس پسرشه ....به طرفشون میرم و میگم : سلام....

پسر و دختر که دستپاچه شدن کمی از هم فاصله میگیرن . رو به دختر میگم : من نامزد اون آقایی هستم که اونجاس، میبین ؟

و در حالی که با دست آرشو به دختره نشون میدم ، میگم : همون آقایی که اون دختر شال زرده داره کراواتشو سفت میکنه .

دختر میگه : آرشو خانو میگین؟

-آره عزیزم ، من کار خیلی مهمی برام پیش اومده که همین الان باید برم ، میتونی هدیه ی منو بهش بدی و از طرف من ازش عذر خواهی کنی ؟

دختره با تعجب نگاهی به من میندازه و میگه : فقط ....

-فقط چی ؟

احتمالا پول میخواد ....

دختره به دوس پسرش اشاره میکنه و میگه : من و حسام پسر خاله و دختر خاله ایم ...

-خب من که چیزی نگفتم ....

-نه ، منظورم این بود که ....اصن هیچی ...هدیه تونو بدین تا ببرم ...

لبخندی میزنم و میگم : خیالت از بابت من راحت باشه ....خوشبخت بشین ....

هر دو لبخند میزنن.

ازشون دور میشم . مازیار چن متر بالاتر از کافی شاپ ، با موتور روشن ، منتظره ....

به سرعت خودمو بهش میرسونم و از کافی شاپ دور میشیم .

تلو تلو خوران از موتور پیاده میشم . به دیواری تکیه میدم . بوی دود و هوای آلوده ی شهر نفرت انگیزه .

توی یه محله ی آروم و نسبتا متوسط توقف داریم . مازیار زیر نور یکی از چراغای خیابون کلیدشو پیدا میکنه . یکی از دستکشای مشکیشو در میاره و همین طور که در رو باز میکنه ، میگه : بیاین تو ....

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...