رمان از ما بهترون 2| پست هفتاد و چهارم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

یکی از اونا که موهای بلند و دماغ فوق العاده کوچیکی داره ، اطراف چشماشو رنگ کرده و گونه ی یکی از اونا هارمونی صورتی و قرمز جالبی داره .

با این حال مهم نیست ...چون امشب قراره حقیقتو بهش بگم .

گوشم ساعت 9 شب رو نشون میده . من ، آنیا ، 19 ساله ، جلوی کافی شاپی که توش مهمونی فارغ التحصیلی عشقم برگزار میشه ؛ منتظر یه معجره ام ...یه اتفاق خوب که همه ی ورقا رو به نفع من برگردونه ....یه 9 دل.....

وقتی سرمو از توی گوشیم بیرون میارم ، متوجه نگاه خیره ی پسر جوونی میشم که با موتور بزرگ مشکی رنگش ، کمی بالاتر از کافی شاپ وایساده و زیپ کاپشن براق مشکیشو تا وسط صورتش کشیده .

نگاه خشنی داره .....مثل اجیر شده های قاتل میمونه .

بی اعتنا به طرف در ورودی به راه میوفتم . بوی بارون توی بینیم میپیچه .....

موتور ، درست همون جایی که من از تاکسی پیاده شدم متوقف میشه .

سر میچرخونم . خودشه ....حرکت کرده و خودشو جلوی کافی شاپ رسونده . زیپ کاپشنشو باز میکنه . حالا یادش میارم . ...توی یک کلام؛ مازیار معشوقه ی آیناز!

لبخندی میزنم . واقعا خوشحالم که زنده میبینمش .....

پشت سرش جای یه نفر دیگه هست . لبخندی میزنه . موهاش کوتاه تر از دفعه ی قبل شده و خوش قیافه تر به نظر میرسه .

مرددانه نگاهی به هدیه ی بزرگ توی دستم و کافی شاپ میندازم .....

به طرف موتورش میرم و همین طور که هدیه مو پشت موتورش میذارم ، میگم : چن لحظه صب کن ، باید یه یادداشت براش بذارم .

مازیار با تعجب میپرسه : برای کی؟

کاغذ و قلمو روی جعبه ی هدیه میذارم و میگم : برای نامزدم ، امشب قول داده بودم توی مهمونی باشم .

مازیار سری به نشانه ی تایید تکون میده و منتظر میمونه تا کار من تموم بشه .

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...