روی صندلی کوچیکی میشینم و میگم : متاسفم اگه زود مزاحم شدم ، باید زود تر میومدم .
آذرتاش به طرف پنجره میره و در حالی که پرده ها رو میکشه ، میگه : این طور نیست ، خوشحالم که میتونم کمک حال پاسارگاد باشم .
پامو روی پام میندازم و در حالی که حلقه مو روی انگشتم جا به جا میکنم ، میگم : بعد از جلسه ی دیشب از اون حرفا ، پشیمون میشدم ؛....از حرفایی که زدم ....
آذرتاش کنار پنجره ، دست به سینه می ایسته و میگه : این طور نیست ....
و پوزخند میزنه .
خب خودم میدونستم که حرفام درست بوده . اصلا شکی توش نیست . فقط حس کردم این جماعت بی جنبه و تا حدودی تعصبی و جنگ طلب باشن .
خطاب به آذرتاش میگم : حس کردم اعضا ازم کینه گرفتن .
آذرتاش دوباره پوزخند میزنه . کاملا مشخصه که امروز رو مود نیست .
از جام بلند میشم و در حالی که چمدونمو از کنار کتابخونه بر میدارم ، میگم : باید زود تر برای مهمونی امشب آماده شم ، بیشتر از این وقت شما رو نمیگیرم .
آذرتاش که نیمی از صورتشو سایه گرفته ، به آرومی میگه : گفتم که ....از این که میتونم کمکتون کنم ، خوشحالم ، ....کلید همونجا ، توی کتابخونه اس ....اگر چیزی لازم داشتین من هستم ....اکثر اوقت ....
زیر لب تشکری میکنم و با برداشتن کلید ازش خداحافظی میکنم .
تاکسی جلوی کافی شاپ توقف میکنه . لحظه ای مکث میکنم و به جماعت آرش و فامیلاش خیره میشم که دور میز نسبتا بزرگی جمع شدن ....خوبه ....
وقتی که دخترای اون اطرافو میبینم ، به عمق فاجعه پی میبرم . دستی به صورتم میکشم ...من هیچ آرایشی ندارم !!!!
با بسته ی هدیه ی گنده ام کنار جدول ، زیر یه درخت ، مکث میکنم . واقعا بدون آرایش میشه به مهمونی یه پسر بالاشهری رفت؟
در همین موقع از ماشینی که پشت سرم متوقف میشه ، سه تا دختر بیرون میان .
نظرات
ارسال نظر