.
.
.
سرمو به شیشه ی اتوبوس تکیه میدم و چمدونمو بغل میکنم . چونمو روی لبه اش میذارم .
کم کم داره شب میشه ...ابرای سیاه داره آسمونو پر میکنه . سخت میگذره ولی فازش حال میده ....
شاید مرگ نعمت بزرگی باشه و ما ازش بی خبر باشیم . گاهی به مرگ نیازه ....اما الان فقط می خوام ذهنمو روی مهمونی امشب متمرکز کنم و بعد از اون آزادی ....چیه ؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
.
.
.
چمدون رو کنار پام میذارم و نگاهی به پیاده روی تاریک و خلوت میندازم . میشه حرکت ممار بی اعتمادی و تردید رو توی درزای شهر حس کرد .
در ، قبل از این که زده شه ، باز میشه . آ ذرتاش از پشت پنجره منتظر اومدن من بوده....
غوطه در سکوت راهرو ، به قاب عکسای قدیمی خیره میشم . باید خیلی زود به اینجا عادت کنم .....رنگ خاکستری دوس داری؟
راه پله رو رد میکنم . آخرین بار با آرش به اینجا اومدیم .....در واحد بازه ...چند ضربه ی آروم ....از اون جایی که میدونم در برای من بازه وارد میشم .
با این که هوا تاریک شده ، اذرتاش هنوز برقای خونه شو روشن نکرده . مثل منه ....هنوز به دنیای آدما عادت نکرده ....
سرمو با دید زدن کتابخونه ی آذرتاش گرم میکنم . از کودنی مث اون بعیده که همچین کتابای سنگینی که هیچ جنی حوصله ی خوندنشونو نداره ؛ بخونه .
البته همه عادت دارن یه سری کتابا رو فقط توی کتابخونه شون نگه دارن . منم از کتابای درسیم فقط نگه داری میکردم !
با روشن شدن برق سالن ، بر میگردم . سایه ی ترکه ای آذرتاش روی میز افتاده .
آذرتاش میگه : فکر نمیکردم به این زودی بیاید!
نظرات
ارسال نظر