فروشنده میگه : ینی یه روز میرسه که همه با هم آشتی آشتی باشن .....
پوزخندی میزنم و از جام بلند میشم و میگم : مرسی بابت کمکایی که کردی ....
فروشنده با همون حالت متفکر و تا حدودی ناراحتش ، به رفتن من خیره میشه .
.
.
.
توی بالکن به حرکت آروم شاخه های اکلیپتوس نگاه میکنم . هوا روشنه اما خورشید پشت ابره . دستمو به بالکن تکیه میدم . خیلی فکرا تو سره ....خیره برنامه ها چیده شده ....
نباید از سرما یخ بزنم ....نه هنوز زوده .....
.
.
.
توی سکوت اتاق وسایلمو جمع میکنم . گرچه وسیله ی خاصی هم ندارم . همه شون توی ساک جا میشن .....نمی تونم الان جا بزنم ...آب از سرم یه جورایی گذشته ....گذشته ....گذشته ها گذشته .....
یادداشتمو جلوی آیینه میذارم و کیسه ی مهره ها ...تنها چیزی که دل منو به دل آرش وصل میکرد ...رو از گردنم باز میکنم و روی میز جا میذارم .....
من عادتم اینه ....واسه من دنیا یه جای کوچیکه .....
به مقصد دفتر آذرتاش از ویلا خارج میشم . جلوی درای میله ای ویلا ، نگاه ذره بینی اطلسی رو میبینم که به رفتن من خیره شده . راستی اطلسی ، متاسفم بابت صفحه ای که ازت کش رفتم ....نه ....دیگه الان برای تاسف دیره ...از صمیم قلب هم متاسف نیستم ....چون کار اشتباهی نکردم .
نظرات
ارسال نظر