رمان از ما بهترون 2| پست هفتادم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

از جام بلند میشم که برم اما.....
-چن لحظه صبر کن .....
با این حرف شکم گنده سر جام میشینم .
فروشنده از بالای بسته نگاهی به صفحه میندازه و بعد اونو زیر پیشخون قایم میکنه . نگاهی مشکوکی به همه ی مشتری های میندازه . چرا فک میکنه کسی می خواد این صفحه ی غرازه رو ازش بگیره ؟
همین طور که لیموناد خوشرنگی برام میریزه ، میگه : بسی کارت دارم !
دوباره دستمو زیر چونه ام میذارم . کمی احساس خستگی میکنم چون تمام روز رو بیدار بودم .
فروشنده رو به روی من ، روی صندلی میشینه و در حالی که به روزنامه ی روی پیشخون اشاره میکنه ، میگه : از اینا برام بگو ....اوستا قراره کمپانی جدید بزنه ؟ ....من فکر میکردم پرچم سازمان دست خشایثه ....
سرشو نزدیک میاره و به آرومی میگه غلام الان کجاست ؟
به دسته ی لیوانم بازی میکنم و میگم : هنوز چیزی معلوم نیست ...شنیدم تا دو ماه دیگه کمپانی منتقل میشه پاسارگاد ...
اوستا دستی به ریشش میکشه و میگه : به این یارو ، اوستا ، میاد خیلی زبل و با جربزه باشه .....
با لحن ملایم خودم میگم : توجه کردی ؟ منم همین فکرو درباره اش میکنم .....
فروشنده بلافاصله میگه : اما کلاشه ....سابقه ی خوبی نداره ....اصلا هیچ وقت کاری رو به خاطر کمپانی انجام نداد ....
میزنم زیر خنده رو میگم : خب به نظرت کدومشون به خاطر سازمان ککار کردن ؟ خشایث که فقط به فکر پاسارگاد بود و برای این که پرونده ی غلامو به اسم بچه های پاسارگاد کنه ، چوب لای چرخ کمپانی کرد ....از اون ور کمپانی چیکار کرد ؟ ..اومد همه ی کارآگاها شو مرخص کرد تا خودش اطلاعاتو از کارآگاهای جاسوسش بخره ....
هر دو سکوت میکنیم و بعد از چند لحظه آهی از ته دل میکشیم .

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...