رمان از ما بهترون 2| پست شصت و نهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

.
.
.
به آرومی به پیشخون نزدیک میشم . فقط یه متر مونده که یکی از مشتریا میاد تا لیمونادشو حساب کنه . ی لحظه مکث میکنم و صفحه رو که لای روزنامه ی امروز از ما بهترون پیچوندم ، به خودم نزدیک نگه میدارم .

روی صندلی نزدیک پیشخون میشینم و دستمو میزنم زیر چونه و به کارای فروشنده ی شکم گنده خیره میشم .

اگر بچه های کمپانی از شب گردی های من خبر داشتن حتما منو قرنطینه میکردم . البته شاید دلیلش این باشه که الان دیگه کنترلی روی اتفاقات ندارن دیگه چه برسه به من.....

به بسته های نخود بو داده که پشت ویترین کافه چشمک میزنن خیره میشم . حیف که اصلا حس خوردن نخود بوداده ندارم .

-بازم تو!

اینو شکم گنده در حالی میگه که داره دستاشو با پیشبند سفیدش تمیز میکنه . لبخندی میزنم . احساس میکنم چشمام بشاش به نظر میرسه .

شکم گنده هوفی میکشه و رو به روی من می ایسته و میگه : امروز فهمیدم چرا دنبال اون پسر اومده بودی . چرا همون اول نگفتی که برای کمپانی کار میکنی؟

شونه ای بالا میندازم و میگم : خب امکان داشت تو یکی از مخالفای سازمان باشی ، اون وقت نه تنها بهم کمک نمیکردی ، شاید منو به اونا لو میدادی!

فروشنده چند لحظه توی فکر فرو میره و با گوشه ی سیبیلش بازی میکنه و سری به نشونه ی تایید تکون میده .

بسته ی روزنامه پیچ شده مو روی پیشخون میذارم و میگم : اینم چیزی که قولشو داده بودم ، صفحه ی بدرد بخوریه ...خیلی هم قدیمیه ....از یه مادموازل کثافت دزدیدم .

فروشنده همین طور که با ناباوری به بسته خیره شده ، میگه : دستت طلا دختر !

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...