همین طور که از روی صندلی بلند میشم ، میگم : خیانتکار از بین خودمونه ، فقط بینی تونو از لای پولای کاغذی بیرون بکشید ....
بدون زر زیادی ، کومولوسو ترک میکنم . اوستا ، شک نکن این حس اعتماد به نفسو تو به من تحمیل کردی .
موقع خروج از کومولوس خدمه ی گیاه زی که آرایش غلیظی کردن ، با تعجب به من خیره میشن .
.
.
.
از پشت پنجره ی اتاق به دور شدن کومولوس خیره میشم . احساس میکنم خیلی حرف داشتم که توی اون جمع بزنم . به نظرم اوستا نباید قضیه ی توتوناشو توی جمع میگفت . درسته همه ازش اطلاع داشتیم اما در هر صورت اشتباه بود ....واقعا برای اوستا فرقی نمیکنه چون همیشه حقشو دو برابر از حلقوم طرف بیرون میکشه . ...اون خشایث هم خیلی خز شده . یه زمانی خیلی روش حساب میکردم اما الان برام مثل دلقکاست ...
یاد مزایده میوفتم . باید به قولی که به اون فروشنده دادم ، عمل کنم .
.
.
.
به مرد هوازی میانسالی که کنار کافه ویلون سوزناکی میزنه خیره میشم .
لحظه ای به دیوار تکیه میزنم و صفحه ای که از وسایل زیر تخت کش رفتم رو به خودم میچسبونم . سرکی میکشم ....فروشنده ی شکم گنده ، بیکار پشت پیشخون نشسته و به مشتری های عاشقش خیره شده . این صفحه که به درد من نخورد ، حداقل شاید به درد این شکم گنده بخوره .
به مرد ویلون زن که از کارش دست کشیده و داره وسایلشو جمع میکنه خیره میشم . وقتی که زیپ کیف ویلونشو میبنده ، لحظه ای مکث میکنم . انگار که متوجه نگاه سنگین من شده . سرشو بلند میکنه و با هم چشم تو چشم میشیم . یه لحظه کپ میکنم ...اما اون لبخندی میزنه . منم لبخند میزنم ...و اون میره ....
نظرات
ارسال نظر