با جدیت میگم : خیلی کار کثیفی کردی خشایث ....تو برام مثل پدرم بودی ....
-و حالا فهمیدی که هیشکی پدر خودت نمیشه ....
سرمو پایین میندازم ...چشمام به راحتی خیس میشه ....
خشایث با همون آرامش میگه : هیچ چیز به ضرر تو نشد آنی ....تو به چیزایی که خواستی رسیدی .
متوجه ماموری میشم که از طرف کومولوس به ما نزدیک میشه ....
.
.
.
از دریچه ی زیر کومولوس واردش میشیم . چن تا چهره ی آشنای سازمانو میبینم که همراه با ما به طرف سالن انتهای کومولوس به راه میوفتم . انگار جلسه ی مهمی رو در پیش داریم .
خیره به مامورایی که دور میز گرد کومولوس حلقه زدن ، نفس عمیقی میکشم و به قلم توی دستم فشار میارم .
اوستا هم گوشه ی کومولوس به مانیتور تکیه داده و با همون چشمای گرد و بزرگ سبز رنگش به ما خیره شده .
با جدا ایستادن از جمع و جلسه ، قانون شکنی خودشو به همه ثابت میکنه .
کمی توی تاریکی پنهون شده اما حواسش به همه چیز هست ....حتی به تردید و استرس پنهوون من....
هر کدوم تز خودشونو میدن ....باورم نمیشه دوباره برگشتم میون مامورای کله پوک سازمان ...قیافه ها شون امروز بیشتر از چن ماه پیش به لاشخورا شباهت پیدا کرده ....حتی آرین با این ته ریش شیک بیشتر شبیه ....
بقیه ی جمله مو اوستا خوب میدونه...فقط فحشه ، فقط فحش.
خشایث گاهی میون صحبتا به من نگاه میکنه و لبخند میزنه . آذرتاش که یه عینک قاب مشکی داره ، الان شبیه معتادا شده .
کم کم داره یادم میره برای چی اومدم اینجا ....اما خشایث منو به خودم میاره و میگه : این یه جور تعهده شما به سازمانه ....چون تو الان همه چیزو میدونی . میتونی از کمپانی شکایت کنی ....
نظرات
ارسال نظر