بوی پاسارگادو حس میکنم . همون بوی دوس داشتنی ....
-بالاخره اومدین ؟....
صدای حرکتشو میشنوم که داره نزدیک تر میشه .
-وقتی کومولوسو بالای شهر دیدم مطمئن شدم که میاین....
صدای خنده ی گرم خشایث به هوا بلند میشه .
بر میگردم و به چهره ی پدرانه اش خیره میشم.....
-خشایث چقدر پیر شدی....!
دستشو از زیر برده ی بلندش بیرون میاره و در حالی که کنارم میشینه ، میگه : کار آموز منو ببین !
و روزنامه ی از ما بهترونو جلوی من میگیره . با دیدن عکس خودم و اوستا که در حال ریختن پول روی جمع تالاریم ، لبخندی میزنم ....
خشایث میگه : بهت افتخار میکنم آنیا ......نه به عنوان یه کارآموز ، به عنوان دختر خودم .
به چشمای همیشه کبودش خیره میشم . مردمک عسلی رنگش همیشه در حال لرزشه .
-چرا به من افتخار میکنید ؟ اسطرلاب نهایتش به اوستا رسید ، تا اونجایی هم که میدونم کمپانی با اوستا مشکل داره ....
خشایث به کومولوس آبی خیره میشه و میگه : من با اوستا مشکلی ندارم ...و فک نکنم تو هم باهاش مشکلی داشته باشی ، اینم مدرکم ....
و به روزنامه اشاره میکنه . سری به نشونه ی تایید تکون میدم و میگم : من باهاش مشکلی ندارم اما به خاطر اون دنبال برگه ها نرفتم .....یه دلیل دیگه ای داشت ....
به گوشواره ی گنده و بد ترکیب خشایث خیره میشم .
خشایث لحظه ای مکث میکنه و بعد میگه : در هر حال من برای کار مهم تری اومدم ....
-میدونم چی میخواین بگین .....
-خب ، ....میشنوم ....
-همه اش به خاطر اون مهره هاست .
-خشایث میگه : شمل قضیه رو برات توضیح داده ....
نظرات
ارسال نظر