رمان از ما بهترون 2| پست شصت و چهارم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

بوی پاسارگادو حس میکنم . همون بوی دوس داشتنی ....

-بالاخره اومدین ؟....

صدای حرکتشو میشنوم که داره نزدیک تر میشه .

-وقتی کومولوسو بالای شهر دیدم مطمئن شدم که میاین....

صدای خنده ی گرم خشایث به هوا بلند میشه .

بر میگردم و به چهره ی پدرانه اش خیره میشم.....

-خشایث چقدر پیر شدی....!

دستشو از زیر برده ی بلندش بیرون میاره و در حالی که کنارم میشینه ، میگه : کار آموز منو ببین !

و روزنامه ی از ما بهترونو جلوی من میگیره . با دیدن عکس خودم و اوستا که در حال ریختن پول روی جمع تالاریم ، لبخندی میزنم ....

خشایث میگه : بهت افتخار میکنم آنیا ......نه به عنوان یه کارآموز ، به عنوان دختر خودم .

به چشمای همیشه کبودش خیره میشم . مردمک عسلی رنگش همیشه در حال لرزشه .

-چرا به من افتخار میکنید ؟ اسطرلاب نهایتش به اوستا رسید ، تا اونجایی هم که میدونم کمپانی با اوستا مشکل داره ....

خشایث به کومولوس آبی خیره میشه و میگه : من با اوستا مشکلی ندارم ...و فک نکنم تو هم باهاش مشکلی داشته باشی ، اینم مدرکم ....

و به روزنامه اشاره میکنه . سری به نشونه ی تایید تکون میدم و میگم : من باهاش مشکلی ندارم اما به خاطر اون دنبال برگه ها نرفتم .....یه دلیل دیگه ای داشت ....

به گوشواره ی گنده و بد ترکیب خشایث خیره میشم .

خشایث لحظه ای مکث میکنه و بعد میگه : در هر حال من برای کار مهم تری اومدم ....

-میدونم چی میخواین بگین .....

-خب ، ....میشنوم ....

-همه اش به خاطر اون مهره هاست .

-خشایث میگه : شمل قضیه رو برات توضیح داده ....

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...