. چشمای سبزش پشت پلکای چروکیده اش به فنا رفته.
-بهتره موهاتو خشک کنی .
-باشه ...
حتی لبخندی که توی فکرمه و تو این طور مواقع میزنم رو ازش دریغ میکنم . شاید اگه اوستا این جا بود بهش پوزخند میزدم . اوستا یه همچین اعتماد به نفسی به من میده ....
اطلسی نگاهی به دسته ی ویلچرش میندازه و میگه :دیشب فوق العاده بودید ، هم تو ، هم اوستا ....
لبخند محوی رو میشه توی صورتش دید . با خودکار توی دستم بازی میکنم و میگم : بر خلاف ظاهرش خیلی مهربون و صبوره ...و البته راستگو ...
-اوهوم ....مهربون ....صبور ....اما راستگو ، نه ...
به نقطه ی نامعلومی که همانا به خاطرات مزایده میرسه ، خیره میشم و میگم : شاید عادت نداره با بقیه صادق باشه .
اطلسی میخنده ....شاید حرفم براش بچه گانه و مسخره باشه ....البته اطلسی و کل اعضای سازمان حق دارن که نسبت به اوستا بدبین باشن ....ولی اون با من صداقت داره ....و درکش برای خانومای حسودی مثل اطلسی غیر ممکنه....و اینم یکی از عجایب همجنسای منه.....
از این بالا تمام شهر معلومه ....خیره به چراغای رنگی که توی تاریکی میدرخشن ، شب رو میگذرونم . میدونم دوباره صبح میاد و باید به جسمم برگردم ....اما این ساعتایی که مثل برق و باد میگذره هم غنیمتیه ....
موهام با وزش باد به چپ و راست میره ....کارت ملاقات تاروتی که خشایث برام گذاشته رو دوباره نگاه میکنم ....اون امشب میاد ، مطمئنم .
کومولوس بزرگی که امروز هوای شهرو ابری کرده بود ، هنوز سر جای خودشه و به طرف غرب متمایل شده ...آبی رنگه و معلومه مال کمپانیه ....چراغای شب رنگ بنفش داره ....فک نکنم قصد بارش داشته باشه .
آهی میکشم و سرمو پایین میندازم . سهیل دیگه روی اون پشت بوم نیست . اگه دیشب به دادم نمیرسید ، معلوم نبود چه بلایی سرم می اومد .
نظرات
ارسال نظر