.
.
آب باقی مونده لای موهامو میچرونم و سرمو از زیر شیر آب عقب میکشم ....توی آیینه به صورت خیسم نگاه میکنم . درخششی از فکر کردن به اوستا توی صفحه ی چشمام میوفته .
اون چیزی از بازنده بودن نمیدونه ...براش مهم نیست چه خوابی براش دیده شده ....حس میکنم اون هر چیزی رو اراده کنه با جادوی پوزخندش به دست میاره . اون به همه ی محدودیتا پوزخند میزنه . این فقط یکی از ویژگی های فوق العاده شه .
.
.
.
-آنیا ، چرا منو از خواب بیدار نکردی ؟
آرش با لحن جالبی این جمله رو میگه . موبایلو به گوشم میچسبونم و میگم : باید خیلی زود میرفتم ....
لحظه ای مکث میکنه و میگه : برای مهمومی اخر هفته ...ما کلی برنامه چیدیم ...حتما میای مگه نه ؟
همین طور که وسایل خورده ریز رو توی یه کارتن کوچیک میریزم ، لبخندی میزنم و میگم : حتما میام ، مطمئن باش .
.
.
.
نور کمی از هوای ابری بیرون ، ....از لای روزنامه های روی پنجره به داخل میاد ....نور خورشید هنوز هم تنفر برانگیزه .....مخصوصا بعد از مزایده .
دفترچه ی کوچیکی رو بر میذارم و لیست کتابایی رو که ضبط شده ، دوباره به یاد میارم و مینویسم . میتونم مقدمه ی بعضیاشونو حفظی بازنویسی کنم .....
صدای باز شدن در منو به خودم میاره . اطلسی با ویلچر مشرف میشه . هه!
کنارم متوقف میشه . نگاه کنجکاوی به دفترچه ام میندازه که سعی در قایم کردنش دارم .
نظرات
ارسال نظر