- -نه ...اما از نگاهش معلوم بود قصد سرزنش داره ....
-سرزنش ؟ برای چی ؟ ...به اون چه ربطی داره ؟
ساعت طلایی رنگشو روی میز میذاره و برای نزدیک شدن مهره های به همدیگه زمان میگیره .
-شایدم من اشتباه برداشت کردم ....آخرین باری که توی سازمان دیدمش سرزنده تر بود ....
شمل پوزخندی میزنه و میگه : یه سالی هست ....همسرش مرد !
سری به نشونه ی تایید تکون میدم و به حرکت نامحسوس مهره ها به طرف همدیگه خیره میشم .
صدا مو صاف میکنم و میگم : من به آرش نگفتم که تو برای خشایث کار میکنی.
-مهم نیست .....من آخر هفته بر میگردم .....درست شب مهمونی....
سری به نشونه ی تاسف تکون میدم . مهره های کوچیک و سفید دیگه به هم نزدیک شدن ....
برشون میداره و اونا رو به کیسه برمیگردونه ...مهره ها کنار دندونای نیش بلندشون جا خوش میکنن ...
.
.
.
از پاتوق شمل بیرون میام و نگاهی به آسمون ابری و گرفته میندازم ....اول هدیه و بعد لباس ....
.
.
.
وارد اتاقم توی ویلای اطلسی میشم . اطلسی هم دیشب توی مزایده بود ....عجیبه که اونجا ندیدمش ....واقعا عجیبه ....پس دلیل غیبتش این بود .
بسته ی هدیه مو که کاغذ کادوی مشکی با خطوط سرخ داره رو روی تخت میذارم .
بدبختانه یا خوشبختانه ، مثل همیشه پولی برای خرید لباس برام نموند....
نظرات
ارسال نظر