رمان از ما بهترون 2| پست شصتم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

بازم تو؟

این جمله رو دختری میگه که درو برام باز کرده . بازم همون کاپشن کهنه رو روی سرش انداخته . موهاش خیسه و به نظر میاد شسته باشدشون . ....یادم باشه برای مهمونی یه آبی به موهام بزنم .....

-شمل هست؟

دختره نگاه خریداری بهم میندازه . معلومه از من خوشش میاد ولی یاد نگرفته مثل آدم حرف بزنه .

نیشخندی میزنه و میگه : بیا تو....منتظرته ....

مطمئنا اطرافیای آرش هدیه های با ارزش و شیکی براش میخرن . به جز ساعت و لباس و جواهرات ، چه چیز دیگه ای میشه برای یه پسر خرید ؟......یه چیز ناب ...یه چیز خاص....غیر معمولی!

.

.

.

-من دیشب بین از ما بهترون بودم ...چرا خشایث نیومد ؟

شمل مقداری از آب لیوان رو کف ظرف میریزه و میگه : تا صبح مشغول جمع کردن برگه ها بودن ، حرف منو باور نداری یا .....

-نه ، بحث اعتماد به تو نیست ، ازش چن تا سوال داشتم ، بعدا ازش میپرسم .

کیسه ی کوچیک آویزون به بند چرم رو از دور گردنم باز میکنم و روی میز کوتاه بین خودم و شمل میذارم .

اون همزمان که سر کیسه رو شل میکنه ، میگه : خشایث تو رو مجبور به کاری نکرد .....

-میدونم ....خواسته ی قلبی خودم بود ....و الان ، حتی اگه از این کار پشیمون هم باشم راهی برای برگشت ندارم ....

شمل ، مهره های سفید رو توی ظرف میذاره . کمی دور از هم و با چشمایی که از زیر ابرو های کلفت و بی حالتش میدرخشه ، بهشون خیره میشه .

شمل میپرسه : اوستا دیشب درباره ی مهره های چیزی بهت گفت ؟

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...