رمان از ما بهترون 2| پست پنجاه و نهم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

- ساعتی قبل این ممکن بود ....البته زیاد ملموس نبود اما به هر حال من اونو میدیدم .
کنار پنجره می ایستم و دست به سینه ، به شهر سایلنت خیره میشم .

-اطلسی باهام تماس گرفت ، مجبور شدم زود برم .

یادداشت رو روی میز هال میذارم و به آرومی از خونه خارج میشم .

خورشید کم کم طلوع میکنه ....به آرومی به طرف ایستگاه به راه میوفتم .

همین طور که دستمو به میله ی اتوبوس گرفتم ، از پنجره به بیرون نگاه میکنم .

احساس خاصی به اوستا دارم . رمز و رموزش باعث میشه کسی تو کارش دخالت نکنه . از اراده و قاطعیتش خوشم میاد ....در عین حال هیچ چیزو جدی نمیگیره ....و براش مهم نیست بقیه درباره اش چه فکری میکنن و همین باعث شده مرموز جلوه کنه ....

ولی اجنه ای مثل رامبد همیشه نیاز به ساپورت یه کله گنده تر از خودشون دارن ....بدون کله گنده ها کاری از دستشون ساخته نیست ....منم که....فک نکنم برام مهم باشه بقیه درباره ام چه فکری میکنن ...ولی الان برام مهمه که کارآگاهای سازمان در نهایت درباره ام چجور قضاوت میکنن .....خیلی از اونا از من خوششون نمیاد ...آرزوی مرگ منو دارن.....و این خیلی جالبه....

به قول اوستا ؛ یک درصد فکر کن که من از این تازه به دوران رسیده های نوچه بترسم .....

جلوی خیابونی که به پاتوق شمل میرسه توقف میکنم ....

یه دسته کلاغ چلاغ از روی سیم برق بلند میشن و ماشینی که یه موزیک انگلیسی راک گذاشته از کنارم رد میشه .

دستمو توی جیب مانتوم فرو میبرم و به طرف انتهای خیابون به راه میوفتم . فک کنم پالتویی که اوستا دیشب برام خرید توی تالار مزایده جا مونده باشه . امید وارم رامبد برام ورش داشته باشه .....

جلوی در کمی مکث میکنم . گمونم 300 تومن یا شایدم کمتر برای خرید مهمونی اخر هفته برام مونده باشه .....

چند ضربه ی آروم به در میکوبم ....با پولی که دارم میتونم هم یه لباس شیک و هم یه هدیه ی خوب برای آرش بخرم ...واقعا میتونم ؟

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...