رمان از ما بهترون 2| پست پنجاه و هشتم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

هه هه ....مهم نیست ، از بقیه چه خبر ؟ انجمن مامان ، وضعیت سنا ...

رامبد یقه ی پالتومو مرتب میکنه و میگه : انجمن مامان کم کم داره کنسل میشه ...

-چرا ؟

-چی بگم ، ...زیاد حوصله شو نداره .....سنا هم باید برای ورود به مجتمع نجوم یه پروژه بده ....سرش گرمه ....من و بابا هم اکثر اوقات بین بچه های پاتوقیم .

-پس بابا هم رسما به شغل سابقش برگشت !

-آره...توی پاسارگادیم ....اما زیاد اعتمادی به خشایث نیست ....

چند جمله ی آخر رامبد رو به سختی متوجه میشم . انگار که چیزی روی صداش پارازیت میندازه . به چشماش خیره میشم و تصویر محوی از اونا رو به یاد میسپارم .

رامبد جمله ای رو میگه .....

-آنی! آنی!

تالار توی خلسه فرو میره . چند لحظه ی آخر اوستا رو میبینم که روی سن با حالت عجیبی به من نگاه میکنه . اوستا زود تر از رامبد متوجه میشه که من دیگه باید برم . کم کم همه چیز از تاری به تاریکی تبدیل میشه .

از بی وزنی آزاد و روی کاناپه فشرده میشم . سنگینی پتو رو روی خودم احساس میکنم . چشمامو به آرومی باز میکنم . صدای جیرجیرک بی شعوری از گوشه ی هال به گوش میرسه . عقربه های ساعت زیر نور قرمز و بنفش چراغ خواب ساعت چهار و نیم صبح رو نشون میده .

آه....حتی وقت نشد که ازشون خدافظی کنم .

از جام بلند میشم . جلوی ویترین آشپزخونه مکثی میکنم . دوس دارم دوباره اون قرصای خوابو بالا بندازم . این مرز لعنتی رو رد کنم و برگردم پیش اوستا....

به طرف راه پله به راه میوفتم . دیگه خبری از بوی سیگار خرزهره و صدای نخراشیده ی اوستا و ماشین تایپ نیست .

به آرومی در اتاق بالای پله ها رو باز میکنم . نور مهتاب از پنجره به داخل میتابه . اتاق تاریکه ....

با حسرت به میز خالی وسط اتاق نگاه میکنم . ای کاش خلسه ی دیشب برمیگشت و با چشم عادی هم دنیای خودمو میدیدم .

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...