رمان از ما بهترون 2| پست پنجاه و هفتم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

.

رامبد رو میبینم که پایین سن ایستاده و با خوشحالی برای من دست تکون میده .

با خوشحالی به طرفش میرم و همدیگه رو بغل میکنیم .

-آنی! فک نمیکردم اینجا ببینمت!

چشمامو باز میکنم و اون پسر بچه ی گیاه زی رو میبینم که با تعجب به ما نگاه میکنه .

نیشخندی میزنم و رامبدو محکم تر بغل میکنم و بعد گردنشو می بوسم .

رامبد منو از خودش جدا میکنه و رو به پسره که حالا دهنش داره به کف تالار میچسبه ، میگه : این همون خانومی بود که برگه ها رو بهت داد ؟

پسره در همون بهت سری به نشونه ی تایید تکون میده .

رامبد گوشه چشمی به اوستا که از بالای سن حواسش به ماست ، میندازه و میگه : می خوای برای اوستا کار کنی؟

-ام....نع....

رامبد دوباره به اوستا خیره میشه . دستمو دور گردنش میندازم و میگم : اونقدرا هم خشن نیست ....

رامبد میگه : فقط میتونم بگم مواظب خودت باش ، اوستا همیشه دو پهلو و محتاطه ....

با هم به گوشه ی سالن میریم و روی نیمکتی میشینیم .

-رامبد ، اسم اون پسره چیه ؟ همون گیاه زیه ....

رامبد خنده ای میره و میگه : سهیلو میگی ؟ پسر خوبیه ....فقط امشب یکم عصبانیه ، نمی دونم چرا !

خنده رو میرم و دست رامبدو میگیرم و میگم : خیلی دلم برات تنگ شده بود دیوونه !

-میدونی چیه آنی! خونه خیلی سوت و کور شده ...ولی هنوز امید داریم که تو برگردی....

سرمو روی شونه ی رامبد میذارم و میگم : من دنبال چیزی نیستم ، صبر میکنم تا ببینم چی پیش میاد ....اتفاقات داره منو جلو میبره ...

به سهیل نگاه میکنم که کلاهشو روی صورتش کشیده و با آیینه جیبیش ورمیره .

-راستی آنی! کتابای زیرزمینیتو ، کمپانی ضبط کرده ، گفتم در جریان باشی....

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...