.
رامبد رو میبینم که پایین سن ایستاده و با خوشحالی برای من دست تکون میده .
با خوشحالی به طرفش میرم و همدیگه رو بغل میکنیم .
-آنی! فک نمیکردم اینجا ببینمت!
چشمامو باز میکنم و اون پسر بچه ی گیاه زی رو میبینم که با تعجب به ما نگاه میکنه .
نیشخندی میزنم و رامبدو محکم تر بغل میکنم و بعد گردنشو می بوسم .
رامبد منو از خودش جدا میکنه و رو به پسره که حالا دهنش داره به کف تالار میچسبه ، میگه : این همون خانومی بود که برگه ها رو بهت داد ؟
پسره در همون بهت سری به نشونه ی تایید تکون میده .
رامبد گوشه چشمی به اوستا که از بالای سن حواسش به ماست ، میندازه و میگه : می خوای برای اوستا کار کنی؟
-ام....نع....
رامبد دوباره به اوستا خیره میشه . دستمو دور گردنش میندازم و میگم : اونقدرا هم خشن نیست ....
رامبد میگه : فقط میتونم بگم مواظب خودت باش ، اوستا همیشه دو پهلو و محتاطه ....
با هم به گوشه ی سالن میریم و روی نیمکتی میشینیم .
-رامبد ، اسم اون پسره چیه ؟ همون گیاه زیه ....
رامبد خنده ای میره و میگه : سهیلو میگی ؟ پسر خوبیه ....فقط امشب یکم عصبانیه ، نمی دونم چرا !
خنده رو میرم و دست رامبدو میگیرم و میگم : خیلی دلم برات تنگ شده بود دیوونه !
-میدونی چیه آنی! خونه خیلی سوت و کور شده ...ولی هنوز امید داریم که تو برگردی....
سرمو روی شونه ی رامبد میذارم و میگم : من دنبال چیزی نیستم ، صبر میکنم تا ببینم چی پیش میاد ....اتفاقات داره منو جلو میبره ...
به سهیل نگاه میکنم که کلاهشو روی صورتش کشیده و با آیینه جیبیش ورمیره .
-راستی آنی! کتابای زیرزمینیتو ، کمپانی ضبط کرده ، گفتم در جریان باشی....
نظرات
ارسال نظر