مرد میانسال خاک زی ای که پشت میز مزایده نشسته ، هر چند ثانیه با چکش فکستنیش میکوبه ، اما سر و صدای تالار خیلی قوی تر از این حرفاست .
اوستا بالاخره دهنشو باز میکنه و تقریبا داد میزنه : برگه های اسطرلاب !
مسئول مزایده توجهی نمیکنه . اوستا نگاهی به من میندازه و زیر لب فحشی به طرف میده .
دوباره رو به مسئول داد میزنه : برگه های اسطرلاب تیسفون!
و برگه ها رو جلوی صورت له و لورده ی مسئول مزایده تکون میده .
مرد خاک زی به خودش میاد و با تعجب به اوستا نگاه میکنه .
مسئول مزایده برگه ها رو میگیره و با حیرت زیر و روشون میکنه و بعد با تعجب به صاحب جدید اسطرلاب نگاه میکنه .
-هه هه ...هه هه...
اوستا به من اشاره میکنه . به دنبالش بالای سن میرم . توی سالن حداقل 3 هزار الف برای معامله ی برگه ها صف کشیدن .
مسئول مزایده بلند میشه و در حالی که برگه ها رو دونه دونه روی مانیتور اصلی میفرسته ، برنده ی آخرین برگه ها رو هم اعلام میکنه .
عده ای از اجنه ی تالار فریاد شادی سر میدن . اونا احتمالا از اعضای پاسارگاد یا کارآگاهی های مجاز کمپانی هستن .
اوستا با لبخند و خوشرویی ، جلوی سن ، به همه ی هواداراش دست میده . تعداد زیادی دوربین روی ما زوم کرده .
اوستا میگه : من دیگه پولی ندارم ، تو جیبت چیزی مونده ؟
باقی مونده ی معامله ی پالتو رو از جیبم درمیارم . اوستا میگه : با هم میریزیمش!
به رسم تمامی مزایده ها ، دسته ی پول رو با هم دیگه روی سر جمعیت داخل سالن میریزیم .
خوشحالی و سربلندی رو توی ذره ذره ی وجودم حس میکنم .
برگه های اسطرلاب تیسفون راس ساعت 3 معامله میشه . سالن کم کم خلوت میشه . اوستا مشغول صحبت با مسئولین مزایده اس . جنی که از میون جمعیت آنی رو صدا میزنه ، منو برمیگردونه .
نظرات
ارسال نظر