. بقیه ی پول رو توی جیب پالتو میذارم و از مغازه خارج میشم .
اوستا از زیر درخت پیدا میشه و به یه نگاه عادی که فقط حضورم متوجه حضورش میشه ، اکتفا میکنه .
به دنبالش میرم .
تو یه فرعی میپیچیم . اوستا به آرومی حرکت میکنه . هر از گاهی آه عمیقی میکشه .
اگه مشکل اخلاقی نداشت حتما دستمو دور دستش حلقه میکردم و ازش به خاطر محبت پدرانه ای که توی همین یه ساعت بهم داشت تشکر میکردم .
اوستا عجله ای برای رسیدن به محل مزایده نداره . سکوت سفت و سختی توی کوچه پر میزنه . اوستا با صدای بم و ناموزونش میگه : وحشی به نظر میام ؟
-نه ...نه ....اصلا .....
اوستا گلوشو صاف میکنه و میگه : من حتی اگر برگه های مزایده پیدا نمیشد ، بلایی سر اون پسر نمی آوردم .
به چشمای درخشان و لغزنده اش خیره میشم . سری به نشانه ی تایید تکون میدم .
اوستا به انتهای خیابون خیره میشه . چن بار بو میکشه .
-بیا بیرون .....
از فحشی که از دهن اوستا بیرون میاد صد تا رنگ عوض میکنم .
چند لحظه مکث میکنیم . اوستا دور و اطرافو نگاهی میندازه و دوباره به راه میوفتیم .
انتهای کوچه بالای دریچه ی سیستم فاضلاب توقف میکنیم .
اوستا میگه : همینجاست !
و به یک باره فرو میره . منم معطل نمیکنم و پایین میرم .
میون ولوله ی تالار مزایده که پر شده از مانیتورایی که برگه های مزایده و طرف خریدار رو به نمیاش میذاره ، فرود میام .
اوستا راهشو از لای جمعیت باز میکنه . منم پالتوشو میگیرم و خودمو به پایین سن میرسونم
نظرات
ارسال نظر