رمان از ما بهترون 2| پست پنجاه و پنجم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

. بقیه ی پول رو توی جیب پالتو میذارم و از مغازه خارج میشم .

اوستا از زیر درخت پیدا میشه و به یه نگاه عادی که فقط حضورم متوجه حضورش میشه ، اکتفا میکنه .

به دنبالش میرم .

تو یه فرعی میپیچیم . اوستا به آرومی حرکت میکنه . هر از گاهی آه عمیقی میکشه .

اگه مشکل اخلاقی نداشت حتما دستمو دور دستش حلقه میکردم و ازش به خاطر محبت پدرانه ای که توی همین یه ساعت بهم داشت تشکر میکردم .

اوستا عجله ای برای رسیدن به محل مزایده نداره . سکوت سفت و سختی توی کوچه پر میزنه . اوستا با صدای بم و ناموزونش میگه : وحشی به نظر میام ؟

-نه ...نه ....اصلا .....

اوستا گلوشو صاف میکنه و میگه : من حتی اگر برگه های مزایده پیدا نمیشد ، بلایی سر اون پسر نمی آوردم .

به چشمای درخشان و لغزنده اش خیره میشم . سری به نشانه ی تایید تکون میدم .

اوستا به انتهای خیابون خیره میشه . چن بار بو میکشه .

-بیا بیرون .....

از فحشی که از دهن اوستا بیرون میاد صد تا رنگ عوض میکنم .

چند لحظه مکث میکنیم . اوستا دور و اطرافو نگاهی میندازه و دوباره به راه میوفتیم .

انتهای کوچه بالای دریچه ی سیستم فاضلاب توقف میکنیم .

اوستا میگه : همینجاست !

و به یک باره فرو میره . منم معطل نمیکنم و پایین میرم .

میون ولوله ی تالار مزایده که پر شده از مانیتورایی که برگه های مزایده و طرف خریدار رو به نمیاش میذاره ، فرود میام .

اوستا راهشو از لای جمعیت باز میکنه . منم پالتوشو میگیرم و خودمو به پایین سن میرسونم

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...