دسته ای از موهامو دور انگشتم میپیچونم . ای کاش این شب زیبا هیچ وقت تموم نشه .
صدای یه حراج کپن از اون طرف خیابون به گوش میرسه . خونواده ها با بسته های خرید از در آهنی مغازه ها بیرون میزنن . ...از مانیتور دور میشم و به درخت کنار جدول تکیه میزنم . چشمامو میبندم و نفس عمیقی میکشم . خیلی وقت بود بوی جدولو با اشتیاق استشمام نکرده بودم . عاشقتم از ما بهترون ....من عاشقتم !
-خسته شدی؟
صدای گوش خراش اوستا با بوی تند سیگار خرزهره اش ذهنمو پر میکنه .
چشماموباز میکنم و به اوستا خیره میشم که مثل من به درخت تکیه داده .
مانیتور مغازه دوباره همون پالتوی چرم رو نشون میده .
اوستا پکی از سیگارش میگیره و میگه : چرا معطلی ...برو بگیرش!
لحظه ای به اوستا خیره میمونم . ناراحت و سرخورده به نظر میرسه . فقط یه لبخند زورکی میزنه که بیشتر به پوزخند شباهت داره .
تراولی رو از جیب پالتوش بیرون میکشه و میگه : ربع ساعت دیگه تا مزایده مونده ....زود برگرد.
حس اطوار در آوردن ندارم . تراول رو میگیرم . حتی تشکر هم نمیکنم .
از مانیتور و در آهنی رد میشم .
.
.
.
جلوی آیینه ، پالتو رو به تنم برانداز میکنم . دوس دارم زن چاپلوس فروشنده رو با دستام خفه کنم .
مرد فروشنده هم اخبار رو از رادیو گوش میده . یکم لفتش میدم تا بتونم بعد از مدت ها اخبار از ما بهترونو بشنوم .
کارشناس رادیویی با ریلکسی میگه : اگر توجه کرده باشین بعد از جمع شدن 60 درصد برگه های مزایده بازم خبری از برگه های اسطرلاب تیسفون نیست ، و اگر تا ساعت سه بعد از نصف شب ، برگه ها به مزایده نرسه ، اسطرلاب تیسفون به موزه منتقل میشه . همین طور که فروشنده پالتو رو با من معامله میکنه خانم مجری رادیو هم ساعت دو و نیم بامداد رو اعلام میکنه .
نظرات
ارسال نظر