رمان از ما بهترون 2| پست پنجاه و سوم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

به طرف اوستا میرم و برگه های مزایده رو روی لبه ی پنجره میذارم و به بیرون خیره میشم .

اوستا میگه : چقد بابت برگه ها از اون پسر بچه گرفتی ؟

-نگران نباشید ، اون برای رامبد کار میکنه ، نصف برگه های مزایده رو بهش دادم .

اوستا چیزی نمیگه . برگه ها رو ور میداره و پالتوی کلفت گل سنگیشو از لبه ی صندلی بر میداره .

من و فرزاد به رفتن اوستا خیره میمونیم . به نظر میاد شبح گوشه ی اتاق خیلی وقته که دست از کار کشیده .

اوستا سیگار دیگه ای رو از جیب پالتوش بیرون میکشه و میگه : فرزاد .....تو برو پسر ...ازت ایندفه گذشتم ...برو گمشو بین همون....

اوستا به فحش علاقه ی زیادی داره .

فرزاد به سختی بلند میشه . هنوز دستشو روی شونه ی وارفته اش گرفته . تلوتلو خوران نزدیک میاد ...لحظه ای به همدیگه خیره میمونیم .

-مواظب خودت باش آنیا .....

و بدون گفتن حرف اضافه ای جیم میشه .

.

.

.

مانیتور جلوی مغازه ها به سرعت، عکس و توضیحات جنساشونو عوض میکنن . اوستا بی اعتنا به این بمباران تبلیغاتی به راه خودش ادامه میده . سرش توی لاک خودشه و گاهی به ذوق و شوق من پوزخند میزنه .

اوستا لحظه ای مکث میکنه و به پسر جوون خاک زی ای که کنار یه دکه ایستاده اشاره میکنه و میگه : چن لحظه همینجا صبر کن .

با تعجب به قیافه ی پسر خاک زی خیره میشم . ابروهاش رو به سوی آسمونه ....سر کچلشو خط انداخته ....صورت تپلش چک خور داره ....

بی اعتنا مشغول تماشای مانیتور یه مغازه ی پالتو فروشی میشم ....چرم اصل مشکی با گارانتی سه ساله ....

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...