رمان از ما بهترون 2|پست پنجاه و یکم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه


.
.
وارد ساختمون میشم . از راهرو که میگذرم جسم خودمو روی کاناپه میبینم . لحظه ای بهش خیره میشم . یعنی هنوز زنده اس؟

برگه ها رو به خودم میچسبونم و به آرومی بهش نزدیک میشم . به نظر میاد به یه خواب خیلی عمیق فرو رفته . اون حتی نفس میکشه . صورت بی حالت و رنگ پریده ای داره .

سرمو بلند میکنم و با کمال تعجب آرشو میبینم که داره به طرف یخچال میره .

همین طور که آب میخوره نگاهی به طرف هال میندازه . جایی که من وایسادم . کپ میکنم و با تعجب بهش خیره میشم . یعنی اون منو میبینه ؟

از آشپزخونه خارج میشه و بی اعتنا به من، جلوی اون که تو آیینه ی من ، روی کاناپه اس می ایسته .

-آنیا ...چرا این جا خوابیدی عزیز؟

کنار آنیای عزیز میشینم و به آرش خیره میشم . آنیای عزیز واکنشی نشون نمیده .

آرش لحظه ای بهش خیره میشه . ای کاش برای یک بار هم که شده نقطه های درخشان توی چشمت به عشق من به لرزش در می اومد ....

بی اعتنا بلند میشم تا دیر نشده برگه های مزایده رو به دست اوستا برسونم . روی راه پله با ناراحتی بر میگردم و به آرش که داره پتوی آنیای عزیز رو به روش میکشه ، نگاه میکنم .

به آرومی از در میگذرم و وارد اتاق بالای پله ها میشم .

-فرزاد ....

اسم پسر عمومو بی اراده زمزمه میکنم و به گوشه ی اتاق نگاه میکنم . چیزی قلبمو خراش میده . اون اوستای لاشخور چه بلایی به سرش آورده ؟

صدای کت و کلفت اوستا از کنار پنجره میگه : شیری یا روباه آنیا ؟

با کینه میگم : فرزاد کجاست ؟

لحظه ای مکث.....فرزاد کنار اتاق چمپاتمه زده ...سرشو بلند میکنه و به من لبخند میزنه .

از میون دلهره ای که بابت جونش داشتم لبخندی جوونه میزنه .

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...