باورم نمیشه که یه پسر پونزده شونزده ساله ی گیاه زی فرشته ی نجاتم شده .
پسر گیاه زی به آرومی سرشو خم میکنه تا از پنجره ی اتاقک دیده نشیم . نگاهی به صورتش میندازم . بی اختیار از بوی پوره ی سیب زمینی ای که توی دماغم میپیچه پوزخند میزنم . خیلی فنچ به نظر میرسه ، اما خیلی جدی و زیرکانه داره از خودمون مراقبت میکنه . اگه ماهیت بدی نداشت حتما بغلش میکردم و میگفتم : داداش فدات!
چند لحظه میگذره و صدای جیم شدن هیکل لجنی به گوش میرسه .
-رفت ؟
پسره سرکی میکشه و سری به نشونه ی تایید تکون میده . هوفی میکشم و با خیال راحت بلند میشم و همین طور که خودمو جمع و جور میکنم ، میگم : ایکبیری شالمو دزدید .
پسره همون طور که نشسته با تعجب به من خیره شده . انگار که یه دیوونه دیده .
لبخندی میزنم و میگم : نگران نباش ، شال دزدی بود ......
پسره زیر لب و با همون حالت خونسرد میگه : چی میگی تو !؟
همین طور که بسته رو پشت موهام قایم میکنم ، میگم : مرسی که نجاتم دادی ...
و از اتاقک خارج میشم . چند قدم از اتاقک دور نشدم که صدای پسره رو می فهمم.
-کجا میری سرکار ، نکنه می خوای در ری !؟
پوزخندی میزنم و بی اعتنا به طرف لبه ی پشت بوم راهمو ادامه میدم .
-هی با تو ام ضعیفه ، برگه ها رو کجا میبری ؟
و با حرکتی بازومو میگیره و به طرف خودش برمیگردونه . چند لحظه به چشمای معصومش خیره میمونم . هرچقدر بد دهن و عصبی و پر رو باشه ولی بازم از نظر من دوس داشتنیه .
-ببینم بچه جون ، تو واسه کی کار میکنی؟
پسره بازومو محکم تر میکشه و میگه : به تو دخلی نداره .....
یه فحش ناموسی میده !
جدا دوس دارم بسته ی کاغذای مزایده رو توی صورتش بکوبم .
پوزخندی میزنم و میگم : حداقل قبل این که برگه ها رو ازم بگیری بگو برای کی کار میکنی . من دارم برای اوستا کار میکنم ....
نظرات
ارسال نظر