انتهای پیشخون میشینم . جایی که بتونم میز اون مافیای کاغذای مزایده رو زیر نظر بگیرم .
فروشنده چند لحظه با اخم بهم نگاه میکنه . بی اعتنا به دیدبانی خودم ادامه میدم .
بعد چند دقیقه انگار خود فروشنده حوصله اش سر میره چون دو لیوان لیموناد روی پیشخون میذاره و با من مشغول صحبت کردن میشه .
-داری زاغ سیاشو چوب میزنی؟
دستمو دور کمر لیموناد حلقه میکنم و میگم : اوهوم...
فروشنده قلپی از لیموناد میخوره و میگه : اون دختر و پسر از مشتریای ثابتمن ، وگرنه حتما کمکت میکردم .
بی توجه به فروشنده ، حواسم دنبال اون پاکتیه که پسر هیکل لجنی زیر کتش پنهوون کرده .
جمله ی اوستا رو زیر لب تکرار میکنم : یک درصد فکر کن که آذرتاش مزایده رو ببره . ...هه!...
از گوشه ی چشم نگاهی به فروشنده میندازم و میگم: از اونایی که رک حرفشونو میزنم خوشم میاد ....من اگه میخواستم با ناز و ادای مشتریا راه بیام تا الان به گدایی افتاده بودم ....
سرمو کنار گوش فروشنده میبرم . ...
بعد از خوردن لیموناد ، با اشاره ای به فروشنده بلند میشم و به طرف در خروجی به راه میوفتم .
جلوی در نرسیده ، صدای بالا اومدن محتویات اون شکم گنده کافه رو پر میکنه .
به سرعت بر میگردم و به میز مافیای کاغذای مزایده که از استفراغ بنفش اون شکم گنده رنگی منگی شده نگاه میکنم .
ولوله ای بین مشتریا میوفته . دیدن همچین منظره ای برای یه عده جن عاشق چندشه .
خنده ی مضحکمو پشت شالگردن مخفی میکنم .
دوتا مافیای هوازی بلند میشن و همین طور که به فروشنده ی شکم گنده فحش میدن ، از میز دور میشن .
چن تا خاک زی دور میز جمع میشن .
نظرات
ارسال نظر