صدای اوستا با زیر و بم خاصش ، هر چند لحظه یه بار شنیده میشه اما نه به وضوح......
.
.
.
سرمو به طرف آسمون میگیرم و خودمو بغل میکنم . باد سرد توی خیابون با من میلاسه و قطره های بارون با حجم بی محدودیتم سر و کله میزنن.
توی پیاده رو به طرف کافه حرکت میکنم . شال گردن بزرگی رو که از توی بسته ی خرید یه خونواده ی خاک زی کش رفتم رو روی صورتم فشار میدم . خونواده ی مایه داری به نظر میرسیدن ....
بی اعتنا به نگاه های کنجکاو پسرای هوازی جلوی کافه ، وارد میشم و دستی روی تابلوی معرق زیبای جلوی در میکشم.
موهامو از روی صورتم کنار میزنم و روی میزای داخل کافه اون پسر هیکل لجنی رو سرچ میکنم .
بالاخره توی کنج کافه میبینمش . رو به روی دو تا مرد هوازی نشسته . صورت لاغر و داغونی داره . یه گوشوار بزرگ توی گوشش داره . میزی که بالاتر از اوناست اشغاله یه دخترو پسر جوون خاک زی و هوازیه.
نزدیک پیشخون میرم . پشت پیشخون یه مرد میانسال خاک زی با شکم گنده ، لیواناشو تمیز میکنه . کمی شال گردنو از صورتم جدا میکنم و دستمو روی میز میذارم تا فروشنده رو متوجه خودم کنم .
فروشنده ی شکم گنده نگاهی به من میندازه . خب البته یه دختر تنها با یه شال گردن گرون و بزرگ توی یه کافه ، میتونه تعجب برانگیز باشه .
-میشه اون میزو برای من خالی کنید ؟
با اشاره نگاهشو متوجه میز دختر و پسر جوون میکنم .
فروشنده سرشو میکشه و با اخم میگه : نه آبجی ، اونجا رزرو شده ....
دوباره شال گردنو به صورتم فشار میدم و توی فکر فرو میرم .
یاد فرزاد می افتم ...ینی اون هنوز به پایه ی همون صندلی تکیه زده ؟
نظرات
ارسال نظر