رمان از ما بهترون 2| پست چهل و ششم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

صدای اوستا با زیر و بم خاصش ، هر چند لحظه یه بار شنیده میشه اما نه به وضوح......
.
.
.
سرمو به طرف آسمون میگیرم و خودمو بغل میکنم . باد سرد توی خیابون با من میلاسه و قطره های بارون با حجم بی محدودیتم سر و کله میزنن.

توی پیاده رو به طرف کافه حرکت میکنم . شال گردن بزرگی رو که از توی بسته ی خرید یه خونواده ی خاک زی کش رفتم رو روی صورتم فشار میدم . خونواده ی مایه داری به نظر میرسیدن ....

بی اعتنا به نگاه های کنجکاو پسرای هوازی جلوی کافه ، وارد میشم و دستی روی تابلوی معرق زیبای جلوی در میکشم.

موهامو از روی صورتم کنار میزنم و روی میزای داخل کافه اون پسر هیکل لجنی رو سرچ میکنم .

بالاخره توی کنج کافه میبینمش . رو به روی دو تا مرد هوازی نشسته . صورت لاغر و داغونی داره . یه گوشوار بزرگ توی گوشش داره . میزی که بالاتر از اوناست اشغاله یه دخترو پسر جوون خاک زی و هوازیه.

نزدیک پیشخون میرم . پشت پیشخون یه مرد میانسال خاک زی با شکم گنده ، لیواناشو تمیز میکنه . کمی شال گردنو از صورتم جدا میکنم و دستمو روی میز میذارم تا فروشنده رو متوجه خودم کنم .

فروشنده ی شکم گنده نگاهی به من میندازه . خب البته یه دختر تنها با یه شال گردن گرون و بزرگ توی یه کافه ، میتونه تعجب برانگیز باشه .

-میشه اون میزو برای من خالی کنید ؟

با اشاره نگاهشو متوجه میز دختر و پسر جوون میکنم .

فروشنده سرشو میکشه و با اخم میگه : نه آبجی ، اونجا رزرو شده ....

دوباره شال گردنو به صورتم فشار میدم و توی فکر فرو میرم .

یاد فرزاد می افتم ...ینی اون هنوز به پایه ی همون صندلی تکیه زده ؟

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...