رمان از ما بهترون 2| پست چهل و پنجم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

دستمو روی پنجره یخ زده میکشم . ....حالا اون جن کوچیک سبز رنگ غیبش زده ...نور ضعیفی از یکی از پنجره های همون ساختمون به بیرون میاد ....

از طرفی اون جن هیکل لجنی هنوز توی فرعی ها پرسه میزنه . الانم رو به روی یه کافه ی از ما بهترونی وایساده و با چن تا هوازی حرف میزنه .

صدای عقب کشیده شدن صندلی ....اوستا بسته ی برگه های مزایده رو پاره میکنه و مشغول زیر و رو کردنشون میشه .

از پنجره فاصله میگیرم . از جلوی میز اوستا رد میشم . جلوی در لحظه ای مکث میکنم و به لاشه ی فرزاد نگاه میکنم . اوستا توجهی نداره و دوباره سیگار خرزهره رو پشت گوشش گذاشته .

کنار فرزاد زانو میزنم . دستشو که روی زمین افتاده توی دستم میگیرم . فرزاد از لای پلکای بی حالش به من نگاه میکنه .

صدای ماشین تایپ قطع میشه . شاید اونم از توی تاریکی به ما خیره شده . حتی اوستا ....

دستای سرد فرزادو توی دستم فشار میدم ....بغض دارم ....نقطه ی درخشانی پشت پلکای فرزاد چپ و راست میشه .....دوس دارم سرشو روی شونه ام بذارم و با هم به خاطر گذشته های خوبی که الان محو و ناپدید شده اشک بریزیم .

قبل از لو رفتن احساسم ، دست فرزادو روی پاش میذارم و از اتاق خارج میشم .

پله ها رو توی تاریکی دو تا یکی میکنم . از جلوی اتاقی که آرش و آنیتا جلوی شومینه اش تو خواب غوطه میخورن رد میشم .

جلوی ویترین آشپزخونه یه چراغ خیلی کوچیک روشنه . توی ویترین یه مجسمه ی خوش تراش اسب و چن تا بشقاب خوش نقش قدیمی گذاشته شده . توی طبقه ی دومش یه سبد حصیری کوچیک گذاشته شده . لابه لای کائوچو و عروسکای کوچیکی که توش ریخته شده میشه چند بسته قرص رو هم دید .

به آرومی شیشه ی ویترینو کنار میکشم .....

سرمو روی کوسن جا به جا میکنم . نور چراغای قرمز و بنفش کوچیک بالای زیر تلویزیونی لای پلکای ریزم چشمک میزنه .

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...