بی اختیار پوزخند تمسخر آمیزی میزنم . وای که من الان چقدر رو دارم!
فرزاد ، جلوتر میاد و دسته ی برگه های مزایده رو که مثل یه دسته روزنامه اس ، روی میز میذاره . موهاش کمی بلند تر شده و چشمای همیشه شادش ، الان سرد و عصبی به نظر میرسه .
نگاه بی معنا و خشکی به من میندازه . نمی تونم دست از پوزخند زدن بکشم . باورم نمیشه این همون فرزاد دو سال پیشه که برای راضی کردن آرش به انجام ماموریت به من پوزخند زد !
اوستا دود سیگارشو توی صورت فرزاد میفرسته و میگه : آذرتاش بابت برگه های مزایده چقدر ازت گرفت ؟
همینطور که فرزاد داره جواب سوالشو توی ذهنش سبک سنگین میکنه ؛ اوستا هم میز رو دور میزنه و رو به روی فرزاد می ایسته . اوستا یه سر و گردن از فرزاد بلند تره .....
فرزاد با اخم به من خیره میشه . لبخند کجی که روی لبامه به مرور محو میشه . به نظر میاد فرزاد دنبال یه راه فراره .
اوستا انگشتاشو توی شونه ی فرزاد فرو میبره و اونو بلند میکنه . لحظه ای هر دو به هم خیره ........اوستا هیکل فرزادو به طرف دیوار پرت میکنه .
فرزاد به میز شبح گوشه ی اتاق میخوره و وسایل روی میز با سر و صدای زیاد روی زمین میوفتن . ...
فرزاد هیچ حرفی نمیزنه و فقط دستشو روی شونه ی وارفته اش میذاره و سرشو کج میکنه . اوستا با خونسردی میگه : این واسه اون برگه های مزایده ای که بین اون لاشخورا پخش کردین . ....حالا فک بجنبون .....مزایده کجاس ؟
اوستا فحش میده ....
شبه توی تاریکی بدون توجه به هیکل فرزاد که کنار میزش افتاده به تایپ کردن ادامه میده .
فرزاد چشماشو میبنده . .....هدفش حروم کردن وقته . توی چهارچوب پنجره ، کومولوس رو میبینم که نزدیکی های سیلو ، بالا و پایین میره .
نظرات
ارسال نظر