خطاب به اوستا میگم : راستی خبری از پاتوق رامبد ندارید ؟ اونم یه کارآگاهی کوچیک داشت ....الان چیکار میکنه ؟
اوستا پوزخندی میزنه و میگه : سر قضیه ی پخش شدن کارآگاهای سازمان ، به مرور پاتوق هم از هم پاشید ....فقط یکی دو تا پاتوق فنچ مونده ...گوشه و کنار سازمان....آره...یه مشت جوجه دونی.....خبری از خود برادرتون ندارم ، اما شنیدم پاتوقشون تو یکی از اتاقای پاسارگاد کارشو ادامه میده .
اوستا به چشمام خیره میشه . دوس دارم به جای بابا و رامبد بغلش کنم . همون محبت پدرانه و برادرانه رو میشه توی چشماش دید . نگاه اوستا روی حلقه ی توی دستم سر میخوره . به دود غلیظی که از سیگار خرزهره اش بلند میشه ، خیره میشم .
اوستا به طرف میز وسط اتاق میره . از پنجره، کومولوس سبز آبی رو میبینم که به آرومی جلو میره و از ما دور تر میشه . یه جن گیاه زی کم سن و سال رو روی پشت بوم یه آپارتمان کوچیک میبینم ....به نظر میاد مثل ما دیدبانی میکنه .
بوی سیگار خرزهره ی اوستا کله مو پر میکنه .
اوستا میگه: آذرتاش درباره ی برگه های مزایده هم چیزی بهتون گفت ؟
-نه ....آرش آگهی مزایده رو توی روزنامه نشونم داد .
بارش بارون شدید تر میشه . اون جن کوچیک گیاه زی پشت کولر کمین کرده و با چیزی ور میره .
باد سردی از پنجره ی باز انتهای اتاق میاد .....
دو جن خاک زی کنار کومولوس ، چپ و راست میرن .
صدای شکسته شدن دو تا قرص از طرف اوستا به گوش میرسه و بعد از اون صدای تخلیه شدن آب پارچ ....
صدایی مثل در رفتن فنر از نقطه ی نامعلومی به گوش میرسه .
-امیدی به اومدنت نبود فرزاد خان !
با این جمله ی اوستا بر میگردم . تا حالا از دیدن پسر عموی خودت توی یه گروه مافیایی تعجب کردی ؟
نظرات
ارسال نظر