رمان از مابهترون 2| پست چهل و یکم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

ماشین تایپ دوباره تک به تک مینویسه . شبح تایپیست گوشه ی اتاق توی تاریکی نشسته و از نور بیزاره .....بیزار تر از من ....
اوستا پک عمیقی از سیگارش میگیره و میگه : یک درصد تصور کن که اذرتاش مزایده رو ببره .....
-مزایده ی شهرداری فرددا صبح برگزار میشه .
دوباره ماشین تایپ سایلنت میشه . اوستا ابرویی بالا میندازه و میگه : آذرتاش بابت خبرایی که بتون داد چقدر ازتون گرفت ؟
یه لحظه با تعجب سر جام خشک میشم .
اوستا از بین دود سر میچرخونه و با چشمای نیمه بازش ، تهدید گرانه میپرسه : جدا چقدر ازتون گرفت ؟ چی ازتون خواست ؟
از اون نقطه های طلایی وروشن چشممای اوستا توی چشمای خشایث هم بود ، یادمه ....
چشمامو میبندم و میگم : اون چیزی از ما نخواسته....
با باز شدن چشمام ضرب اهنگ تایپ هم ادامه پیدا میکنه .
اوستا دوباره بر میگرده .. با مکثی طولانی به عمق شهر خیره میشه . اون امشب دنبال چیه ؟

نزدیک تر میرم به امید این که این مرز لعنتی رو رد کنم و به دنیای خودم پرت شم . الان اوستا و اون شبح توی تاریکی رو به اندازه ی همه ی دنیای خودم دوست دارم .

به اندازه ی همه ی لحظه های خوبی که کنار خونوادم داشتم . به اندازه ی همه ی خنده هایی که با دوستام داشتم . به اندازه ی همه ی شبایی که توی اتاقم ، روی روزنامه باطله ها قفل میشدم.....

صدای اوستا منو از خلسه نجات میده ...

-نوچه های آذرتاش دارن برگه های مزایده رو پخش میکنن....اون اذرتاش ابله کودن !

به آرومی به طرف پنجره میرم . دستمو روی پنجره ی بخار گرفته میذارم و سرمو نزدیک میبرم . حس میکنم سرد تر از پنجره یا حتی هوای اون بیرونم . می تونم برای گرم شدن ، کل شهرو بغل کنم ، امشب......

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...