-پسر ، ...تا صبح شهرو به فنا میده ....تف به این سیستم ....
روی پله ی دوم ، صدای غیز چوب بلند میشه . منتظر میمونم تا شبح توی اتاق واکنشی به این صدا نشون بده .....اشباح توی اتاق....
لحظه ای سکوت مطلق برقرار میشه اما دوباره ماشین تایپ تک به تک تایپ میکنه .
-تو آب نمیخوری؟
این جمله رو همون صدای خش دار میگه و بعد صدای ابی که از پارچ تخلیه میشه توی لیوان به گوش میرسه .
به ارومی راه پله رو به اتمام میرسونم . از میون در هیکل جنی هوازی که گردنبند بزرگی روی گردنش به چپ و راست میره رو میبینم . لیوان بزرگ ابی رو توی دست داره و سیگار خرزهره ی بزرگشو پشت گوشش گذاشته .
-سعی کن محدودیتای این روزا رو جدی نگیری ، ما همیشه برای سازمان یه دلقک بودیم . حتی آنیا هم آخر قصه خودش باید برای شغلش تصمیم بگیره . گروه های مافیایی برامون بهترینن، غریبی نکن آنیا ، بیا تو !....
در رو به آرومی باز میکنم و سرمو داخل میبرم .
صدای تایپ متوقف میشه . شبح کنار پنجره همینطور که سیگارشو از کنار گوشش برمیداره ، میگه : اوستا سیستمش اینه ؛ وقتی سرو کله شو پیدا میکنه که بدرد بخور باشه ، نخاله هایی مث اذرتاش همه جا هستن .....این چیزا رو از نقل قول اوستا به اذرتاش نمیگی آنی ؟ میگی؟
و با این جمله میچرخه و با چشمای لجنی و بزرگش به من خیره میشه .
به ارومی وارد اتاق میشم . دستامو توی هم قفل میکنم . درخشش چشمای اوستا مرز شکن دنیای من و ادماست . حالا قضاوت میکنم که مال کدوم دنیام ؟ شاید طرد شده از هر دو ......دلیلی برای تعلق داشتن به هیچ کدوم نیست .
اوستا بعد از نگاه مو شکافانه ای که به سر تا پای من میندازه ، نگاهی به لیوان آبش میندازه و میگه : مزایده ی انبار تا صبح برگزار میشه ....آذرتاش باید بهتون گفته باشه .
و برمیگرده و مثل دکل دیدبانی کنار پنجره چفت میشه .
نظرات
ارسال نظر