رمان از ما بهترون 2| پست سی و هشتم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

آنیتا چشم از من برمیداره و نزدیک شومینه پاهاشو بغل میکنه . یه لبخند کج به راست میزنه و میگه : از اون شباست که دوس دارم تا صبح سیگار بکشم .

صدای راه افتادن بارون توی ناودون ها به گوش میرسه . آنیتا برمیگرده و چند لحظه به من خیره میشه . ینی عکس شعله های آتیش مثل چشمای آنیتا توی چشمای منم هست ؟

آنیتا میگه : خیلی دوس دارم آرشو خفه کنم !

خنده ی کوتاهی میرم و میگم : چرا ؟

-اخه همیشه فکر میکردم .....هیچی ولش کن !

دوباره به آتیش خیره میشه . به من چه که اون راجب داداشش چه فکری میکرده . اصن می خوام صد سال سیاه نگه !

صدای غیز و غیژی از راه پله به گوش میرسه و بعد از اون سر و کله ی آرش با حوله ی روی سرش پیدا میشه .

آنیتا فورا خودشو به من نزدیک میکنه و کنار کاناپه دستشو روی پام میذاره و خطاب به آرش میگه : ببینم آرش ، تو چیزی به آنیا گفتی ؟

آرش کنار شومینه می ایسته و در حالی که آخرین قطه های موهاشو خشک میکنه ، با تعجب میگه : نه والا...انی من چیزی بت گفتم ؟

شونه ای بالا میندازم و میگم : نه....چیزی نگفتی!

آنیتا میگه : د اخه یه چیزی گفتی که الان گربه زبونشو خورده ، از وقتی اومده تا الان یه کلمه هم حرف نزده .

آرش همینطور که دستشو بالای شومینه میگیره ، میگه : نه امروز یکم خسته اس ، زیاد اینور و اونور رفتیم .

حال و حوصله ی کل کلای داداشی و آبجی مهربونو ندارم . آنیتا واقعا جذابه ، البته کمی فحاشه .....ولی مغرور و دوس داشتنیه . از دیدن محبتی که بینشونه بیزارم . متنفرم....چند بار من اینطور لحظهها رو با رامبد داشتم ؟ هان ؟

یه حسی بهم میگه واقع بین باشم ، حتی اگر اون چیزی که الان میبینم و وجود داره به آرزوهای دیروزم ربطی نداره .

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...