رمان از ما بهترون 2| پست سی و هفتم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

به شبحی که پشت پنجره ی ساختمون به خیابون نگاه میکنه خیره میشم . به نظر میاد یه زن باشه . آرش میگه : آنیتا امروز صبح برگشت . اون خواهر بزرگمه .

آنیتا خیلی کم پیش میومد که با خونوادش به ویلا بیاد . برای ادامه ی تحصیل به آلمان رفته بود و حالا میبینم که برگشته .

دست آرش رو روی دستم احساس میکنم .

-چرا دستات ین قدر سرده آنی؟

لحظه ای مکث میکنم و میگم : آرش من نمی خوام که....

چند ضربه ی آروم به پنجره ی ماشین میخونه رو مانع تموم شدن جمله ی من میشه .

از توی تاریک و روشن چهره ی زنی متین و خنده رو رو میشه پشت پنجره ی بخار گرفته ی ماشین دید که با کنجکاوی و شوق زیاد به ما خیره شده .

آرش شیشه ی ماشینو پایین میکشه . خانومی که صورتی گرد و براق داره با شعف به من خیره میشه و لبخند خوش ذوقی میزنه که دندونای سفیدشو به نمایش میذاره .

-سلام مامان!

مامانش همینطور که به من خیره اس ، سری به نشونه ی سلام برای آرش تکون میده و میگه : سلام به روی ماهتون ،...میبینم آنی جونم ما رو قبل دونستن !

حفظ آبرو میکنم و میگم : این چه حرفیه ، اختیار دارید!

آرش پوزخندی میزنه و میگه : حالا مامان جان ، نمی خوای ما رو بدعوتی؟

مامان آرش دستشو روی پیشونیش میذاره و میگه : به روی چشم ! ...اتفاقا آنیتا جونم اومده ، .....خلاصه خیلی خوش اومدی آنیا خانوم!

.

.

.

چشمای عسلی روشن آنیتا داغ تز از آتیش شومینه ی پشت سرش به نظر میرسه . یعنی باور کنم که این همون آنیتائیه که دو سال پیش با رفقا میمومدن ویلا و تا صبح از برنامه های آخر هفته شون حرف میزدن ؟

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...