به شبحی که پشت پنجره ی ساختمون به خیابون نگاه میکنه خیره میشم . به نظر میاد یه زن باشه . آرش میگه : آنیتا امروز صبح برگشت . اون خواهر بزرگمه .
آنیتا خیلی کم پیش میومد که با خونوادش به ویلا بیاد . برای ادامه ی تحصیل به آلمان رفته بود و حالا میبینم که برگشته .
دست آرش رو روی دستم احساس میکنم .
-چرا دستات ین قدر سرده آنی؟
لحظه ای مکث میکنم و میگم : آرش من نمی خوام که....
چند ضربه ی آروم به پنجره ی ماشین میخونه رو مانع تموم شدن جمله ی من میشه .
از توی تاریک و روشن چهره ی زنی متین و خنده رو رو میشه پشت پنجره ی بخار گرفته ی ماشین دید که با کنجکاوی و شوق زیاد به ما خیره شده .
آرش شیشه ی ماشینو پایین میکشه . خانومی که صورتی گرد و براق داره با شعف به من خیره میشه و لبخند خوش ذوقی میزنه که دندونای سفیدشو به نمایش میذاره .
-سلام مامان!
مامانش همینطور که به من خیره اس ، سری به نشونه ی سلام برای آرش تکون میده و میگه : سلام به روی ماهتون ،...میبینم آنی جونم ما رو قبل دونستن !
حفظ آبرو میکنم و میگم : این چه حرفیه ، اختیار دارید!
آرش پوزخندی میزنه و میگه : حالا مامان جان ، نمی خوای ما رو بدعوتی؟
مامان آرش دستشو روی پیشونیش میذاره و میگه : به روی چشم ! ...اتفاقا آنیتا جونم اومده ، .....خلاصه خیلی خوش اومدی آنیا خانوم!
.
.
.
چشمای عسلی روشن آنیتا داغ تز از آتیش شومینه ی پشت سرش به نظر میرسه . یعنی باور کنم که این همون آنیتائیه که دو سال پیش با رفقا میمومدن ویلا و تا صبح از برنامه های آخر هفته شون حرف میزدن ؟
نظرات
ارسال نظر