رمان از ما بهترون 2| پست سی و پنجم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

آذرتاش استکان خالیشو روی میز میذاره و میگه : بد شانسی این بود که خیانت کار از بین خودمون بود وهنوزم هست ....

-آنی!

-هوم!

-میشه پاتو تکون ندی؟

چشمامو باز میکنم و به دیوار سفیدی که پشت شیشه های مترو رد میشه نگاه میکنم ..

مجله ی پزشکی توی دست آرش برق خاصی داره . نگاهی به آرش میندازم که با یقه ی پیرهن چهارخونه ی قرمزش بازی میکنه .

-آرش!

-هوم!

-من از این که تو یه مدت طولانی هیچی نمیگی برداشت عذاب آوری میکنم .

آرش یه لحظه مکث میکنه و بعد نگاهشو از مجله به من میدوزه . لباشو غنچه ممیکنه و مچجله رو میبند ه . دستشو پشت صندلیم میذاره و میگه : حساس نشو آنی ! من وظیفه امم این نیست که برای تو تصمیم بگیرم ......الان تردید داری که میشه به آذرتاش اعتماد کرد یا نه ....از من می پرسی چرا ساکتی ؟ در حالی که من تمام مدت که داشتیم به ایستگاه میومدیم حرف می زدم . تو فهمیدی من چی گفتم ؟ ...بعد این ایستگاه هم راه من و تو از هم جدا میشه .....

چند لحظه به چشمای براقش خیره می مونم . حرفامو تک به تک می خورم و به گفتن یک جمله اکتفا میکنم : چه زود جا زدی !

آرش میگه : درستش همینه .

و دوباره مجله رو باز میکنه و پاشو روی پاش میذاره و مشغول خوندنش میشه .

.

.

.

-آنیا!

چشمامو با بی میلی باز میکنم . چهره ی آرش توی تاریک و روشن ماشین دیده میشه .

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...