آذرتاش استکان خالیشو روی میز میذاره و میگه : بد شانسی این بود که خیانت کار از بین خودمون بود وهنوزم هست ....
-آنی!
-هوم!
-میشه پاتو تکون ندی؟
چشمامو باز میکنم و به دیوار سفیدی که پشت شیشه های مترو رد میشه نگاه میکنم ..
مجله ی پزشکی توی دست آرش برق خاصی داره . نگاهی به آرش میندازم که با یقه ی پیرهن چهارخونه ی قرمزش بازی میکنه .
-آرش!
-هوم!
-من از این که تو یه مدت طولانی هیچی نمیگی برداشت عذاب آوری میکنم .
آرش یه لحظه مکث میکنه و بعد نگاهشو از مجله به من میدوزه . لباشو غنچه ممیکنه و مچجله رو میبند ه . دستشو پشت صندلیم میذاره و میگه : حساس نشو آنی ! من وظیفه امم این نیست که برای تو تصمیم بگیرم ......الان تردید داری که میشه به آذرتاش اعتماد کرد یا نه ....از من می پرسی چرا ساکتی ؟ در حالی که من تمام مدت که داشتیم به ایستگاه میومدیم حرف می زدم . تو فهمیدی من چی گفتم ؟ ...بعد این ایستگاه هم راه من و تو از هم جدا میشه .....
چند لحظه به چشمای براقش خیره می مونم . حرفامو تک به تک می خورم و به گفتن یک جمله اکتفا میکنم : چه زود جا زدی !
آرش میگه : درستش همینه .
و دوباره مجله رو باز میکنه و پاشو روی پاش میذاره و مشغول خوندنش میشه .
.
.
.
-آنیا!
چشمامو با بی میلی باز میکنم . چهره ی آرش توی تاریک و روشن ماشین دیده میشه .
نظرات
ارسال نظر