آذرتاش دکمه ی یقه شو که براش غذاب آور شده باز میکنه و میگه : من آخرین جنی بودم که با این انتخاب موافقت کردم . اون چشمای آبی و درخشان که تمام پرسنل رو مسخ کردده بود ، حماقت خاصی داشت که واقعا می خواست پا رو از دنیای خودش فراتر بذاره .
قطره ای از گوشه ی صورتم لیز میخوره . عرق شرم یا عرق حماقت ؟
سرمو بالا میارم و میگم : تا قبل از اومدنم به این جا فکر نمی کردم هیچ کدوم از اجنه ی سازمان در جریان دز نهایی باشن .
آذرتاش میگه : البته نمی دونستیم که دقیقا کی قراره از اون دز استفاده بشه ، فقط اتاق فکر اصلی که قرار بود تمرکز خودشو روی پیدا کردن غلام هجی بذاره از این موضوع اطلاع داشتن.
آرش میگه : اطلاع داشتن ؟
آذرتاش حلقه ی توی دستشو جا به جا میکنه و میگه : جاسوس جناب ! جاسوس!.....عملکرد اتاق فکرای سازمان منحل شده .....الان هر کاراگاهی جدای از سازمان فعالیت میکنه . من از خشایث خواستم که شما رو به اطلسی بفرسته .
به بخاری که از قهوه بلند میشه خیره میمونم . آرش به حالت متفکرانه ای با انگشتاش بازی میکنه و میگه : پس اینطوری قضیه ی ماموریت منتفیه ؟
آذرتاش میگه : ماموریت از نظر سازمان منتفیه اما خشایث داره ترتیبی میده که تا چن روز آینده اسناد پرونده رو به سازمان منتقل کنیم . حداقل دور و وری های خشایث ، هنوز از برق غلام کور نشدن .
میون حرفش میپرم و میگم : خالای اصلی چی ؟ فعلا برای پیدا کردنشون باید دس نگه داریم ؟
آذرتاش میگه : عجوول نباشید ، خبرای خوب توی راهه .....
آرش میگه : ینی ما باید فعلا دس روی دس بذاریم تا ببینیم چه سر سازمان میاد ؟
آذرتاش پووزخندی میزنه و میگه : تمام تجربه ی من از زندگی تو دنیای اجنه رو بهت میگم ، چیزی که اگه موجودات دنیای تو بهش اعتقاد داشتن هیچ وقت حس میان تهی بودن بهشون دست نمی داد .
نگاه برنده ای به آرش میندازه و میگه : فقط با سیستم خودت کار کن ......
نظرات
ارسال نظر