رمان از ما بهترون 2| پست سی و دوم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

صدایی که از تهویه ی طبقه ی پایین میاد حالت بمی پیدا کرده ....بارون کم کم داره قطع میشه .

برادر زاده ی اطلسی با ژاکت بافت خاکستری و شلوار نخی گشادی که با دو بند سیاه نگه داشته شده از آشپزخونه ای که توی پستوی خونه اس بیرون میاد و پیش دستی پذیرایی رو که شامل سه استکان قهوه اس رو روی میز میذاره .

لحظه ای به چشمای کم فروغش خیره میمونم . موهای سفید و کم پشتش زیر نور چراغ برق خاصی داره .

آرش که معمولا از سکوت فراریه میگه : فک نمی کردم اینقد زود هوا سرد شه .

برادر زاده هه نگاهی به آرش میندازه ...آرش از حرفی که زده پشیمون میشه .

لبخندی میزنم و به ویترین کنار کاناپه نگاه میکنم . سری به نشانه ی تحسین تکون میدم و میگم : خیلی کم پیش میاد توی سازمان از کاراگاهی تقدیر بشه . .....

و رو به خودش اداممه میدم : اسم اتاق فکر آذرتاش رو زیاد میشنیدم ؛ فک نمی کردم یه روز شما رو از نزدیک ببینم .

آذرتاش لبخندی میزنه که منو یاد پدرم میندازه . یعنی پدر منم موقعی که برای سازمان کار میکرد، تا همین اندازه با سیاست بوده ؟

انگشتای لاغر و کشیده اش رو توی هم قفل میکنه و میگه : توی این دو سال پرونده ای توی سازمان پیدا نمی شد که اسمی از شما توی اون نباشه .....وقتی که ذز نهایی رو توی سازمان رو نمایی کرددن ، اولین پیشنهاد رو خشایث داد ...اون وقت ما منتظر یه مرد هوازی فابریک سازمان بودیم که شما رو معرفی شدید . ...البته خشایث عادت داره با کاراش اجنه رو شگفت زده کنه .ولی این کار از اون که پاسارگادو اداره میکرد بعید بود .

زیر نگاه آذرتاش و یادآوری روز های گذشته ذره ذره آب میشم . نگاه های آرش بدتر منو شکنجه میده .

آذرتاش اداممه میدده : قبول کردنش سخت بود . خشایث ساعت های توی یه سالن بزرگ که عکس چهره ی شما روی پرده اش افتاده بود ، تمام پرسنل رو راضی کرد که کسی پرفکت تر از این پاندت 18 ساله برای فرستتادن همیشگی به دنیای ادما وجود نداره .

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...