آرش میگه : معلوم نیس ...باید سر این مزایده حاضر شیم ، حتما یه چیز بدرد بخور پیدا میشه ، بالاخره می فهمیم اون شب تو انبار چه خبر بوده .
...........
آخرین پله های ساختمون رو هم طی میکنیم . دفتر برادر زاده ی اطلسی تو یه ساختمون دو طبقه ی تاریک و تنگه .
آرش جلوی در می ایسته و میگه : فک کنم برق رفته .
زنگ در رو فشار میدم .
-آره ، برق رفته .
آرش چند ضربه ی آروم به در میزنه .
از لرزش چشمای براق آرش می فهمم که اونم به اندازه ی من تردید داره . من دلهره دارم ولی آرش بدبینه .
چند لحظه میگذره . در پشت بوم که بالای پله ها قرار داره باز میشه و هیکلی تیره از پله ها پایین میاد . کم کم که نزدیک میاد ، میشه فهمید که یه دختر نوجوونه که یه شلوار شیش جیب و یه سوی شرت گشاد پوشیده و کلاهشو روی سرش کشیده . یکی از هنزفری هاش روی سوی شرت آویزونه .
نگاهی به ما میندازه . چشمای شیطون و تیزی داره و بهمون لبخند میزنه .
ظاهرا کمی از بارون خیس شده . درکت میکنم دختر کوچولو . منم این حال قشنگو تجربه کردم .......
به آرومی پله ها رو پایین میره . صدای آهنگ گنگی که گوش میده قابل شنیدنه .
آرش بهم پوزخندی میزنه . به معنی اینکه چه غیر منتظره بود!
در دفتر با صدای آرومی باز میشه و چشمای سبز و خاکستری کم فروغی که مربوط به یه مرد میانساله از میونش معلوم میشه .
...........
خیره به ساعت آونگی قهوه ای رنگ گوشه ی اتاق به مهمونی اخر هفته فکر میکنم . صدای نفس کشیدن ارش تنها تم محیطه . دستی به زیر ابروهام میکشم و حرارت توی سرم رو اندازه میگیرم .
نظرات
ارسال نظر