دختر لیوان چایی رو به طرفم میگیره . لبخندی میزنم و میگم : مرسی ، چایی خور نیستم .
دختر میگه : شوهرت چی ؟ اون اهلش هست ؟
زیر لب میگم : شوهرم ؟
آرش سرشو بلند میکنه و نگاهی به ما میندازه . دختر فروشنده لیوان چایی رو براش میبره و آرش هم از خدا خواسته ....
دختره خطاب به آرش میگه : خانومت خیلی خجالتیه
آرش خنده ای سر میده و میگه : مال این جا نست !
دختر فروشنده با لحن پیروز مندانه ای میگه : حدس میزدم خارجی باشه ، رنگ چشاش مث زنای روسه !
با تعجب به آرش نگاه میکنم . اونم چشمکی میزنه .
جلوی ویترین به دفتر برادر زاده ی اطلسی خیره میمونم . یه لامبور گینی قهوه ای جلوی ساختمون توقف میکنه و مردی که بارونی قهوه ای با کلاه لبه دار مشکی پوشیده ازش پیاده میشه و به سرعت وارد ساختمون میشه .
آرش میگه : یه لحظه بیا اینجا آنی.
آرش صفحه ی روزنامه رو جلوی من میگیره و میگه : اینجا رو بخون !
زیر لب میگم : فروش ویژه ی محصولات مای بی بی؟!
آرش یه لحظه کپ میکنه و بعد هوفی میکشه و میگه : این پایینو میگم !
-اوه!
مزایده ای که آرش بهش اشاره میکنه رو می خونم :
مزایده ی واگذاری ماشین آلات شهرداری منطقه ی 5
شهرداری منظقه ی5 در نظر دارد باستناد 158/س/....
آرش میگه : اینا رو بی خیال ....آدرسو بخون ....آدرس همون انباره !
-جدا؟
-آره ...حتما این ماشینا هم مال همون انباره که قراره تو مزایده فروش بره .
کمی فکر میکنم و میگم : چجور ممکنه ....
نظرات
ارسال نظر