آرش میگه : میشه اینقد پاتو تکون ندی!
نگاهی به روزنامه ی توی دستش میندازم و میگم : اگه تا نیم ساعت دیگه نیومد ، برمیگردیم .
آرش صفحه ی دیگه ای رو ورق میزنه و میگه : تا هر وقت خواستی میمونیم .
نگاهی به ساعتم میندازم . دیگه هشت شبه .
رعد و برقی میزنه . خودمو به آرش نزدیک تر میکنم .
آرش میگه : آخی گنجشکا !
نوری از مغازه ی پشت سرمون به خیابون میتابه . سرمو از کنار کیوسک میکشم و به مغازه نگاه میکنم . یه کتاب فروشی کوچیکه . رو به آرش میگم : من الان برمیگردم ....
به محض ورود به مغازه ، بوی کاغذ و کهنگی توی دماغم میپیچه . ته مغازه کمی تاریکه اما سر دختر جوونی قابل دیدنه که داره توی فلاکس چایی میریزه .
چند لحظه مکث میکنم و مشغول تماشای قفسه ی کتاب ها میشم .
هنوز چند ثانیه نگذشته که سر و کله ی آرش هم توی مغازه پیدا میشه و با صدای بلند و سرزنده ای سلام میده !
دختره که تازه متوجه ما شده سرشو بلند میکنه . اول چند لحظه به من و آرش که نیشش تا بناگوش بازه نگاه میکنه و بعد میگه : سلام ، خوش اومدین !
آرش گوشه ی مغازه روی نیمکتی میشینه و دوباره مشغول روزنامه خوندن میشه .
کمی از نگاه های فروشنده خجالت میکشم اما سرکشانه کتابا رو وارسی میکنم .
کتابی قدیمی درباره ی همنوعای خودمو بیرون میکشم . این کتابا از نظر آدما علوم غریبه اس ! هه!
صفحه ی اولشو سرپا میخونم . واقعا خنده داره . واقعا خنده داره که بشر امروز ما رو همون موجودات هزاران سال پیش میدونه ...واقعا مسخره اس!
دختر فروشنده رو کنار خودم احساس میکنم . با صدای کلفتش میگه : فقط همین یه جلدو ازش دارم ، همین روزا از قفسه برش میدارم ، یه جورایی جزء کتابای مورد علاقه مه .
لبخندی میزنم و میگم : نگران نباش ! هیچ وقت راجب این موجودات کنجکاو نبودم .
نظرات
ارسال نظر