شهین با سینی چای وارد هال میشه .
-مرسی شهین ، زحمت نکش...
شهین میگه : زحمتی نیست ....داشتم چایی میریختم،... خیلی به طور ناخواسته حرفاتونو شنیدم ....
آرش در حالیکه چاییشو مزه میکنه ، خنده ای ریز سر میده .
لبخندی میزنم و میگم : خب حرفای من خنده دار بود ؟
شهین ابرو های قهوه ایشو بالا میندازه و میگه : نه اتفاقا خیلی هم نگران کننده اس ، مهین شنیده که توی سازمان دهن به دهن پیچیده ، مامور پرونده یه ناشر زیر زمینی بوده .
آرش میگه : شهین خانوم ، به نظر شما اگه آنی استعداد این طور کارا رو نداشت میتونست وارد این پرونده بشه ؟
شهین پوزخندی میزنه و میگه : بر منکرش لعنت ، اما از شما بعید بود که تو این مورد طرف آنیا رو بگیرید .
مشتی به بازوی آرش میزنم و میگم : استعداد چه جور کارایی ؟ مگه من خلاف کارم ؟
آرش میگه : خلاف سنگینه دیگه .
شهین میگه : آنیا ، ما دوس داریم تا پیدا کردن آخرین خال سیاه یه جو آرومی توی سازمان باشه ، مواظب باش بی هوا کاری نکنی که ازت آتو بگیرن !
با لبخند میگم : اون کارا فقط تو دنیای خودم خلاف بود ، من الان دیگه اون جا نیستم .
آرش استکانو سر جاش برمیگردونه و میگه : از اینا بگذر ، از این یارو شمل بگید ، تونستید سر از کارش دربیارید ؟
شهین میگه : راستش هیچ نشونی از اون توی سازمان نیست ، نمی دونم چرا آنیا همیشه روی یه چیزای بی اهمیتی قفل میشه . میدونی منظروم چیه آنی ؟ ...خالای سیاه خیلی دست نیافتنی ترن ، حتی من شک دارم یکی مث شمل بتونه ما رو به یکی از سرشاخه ها برسونه .
آرش لحظه ای توی فکر فرو میره .
رو به شهین میگم : بذارید فقط چند روز دیگه بگذره ، من احساس میکنم اون یه چیزایی میدونه ...قراره برام یه چیزی پیدا کنه که اگه بتونه .....
نظرات
ارسال نظر