رمان از ما بهترون 2| پس بیست و پنجم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

-مث این میمونه که کوبیدن تو کاپوتش و بعد دل و روده اش از بغلاش زده باشه بیرون !
ابرو های آرش از تعجب بالا میپره و میگه : اینطور فک میکنی ؟
یه لحظه به ماشین خیره میشیم . آرش میگه : رنگش چی ؟ رنگش چجوره ؟
-مشکیه دیگه ، رنگ خاصی نداره .
آرش میگه : مشکی فوق العاده اس ، چطور میگی رنگ خاصی نداره ...خوبه خودت همیشه مشکی میپوشی ...
-من ؟!
-آره ...لباسات همیشه مشکیه ...
نگاهی به خودم میندازم و میگم : خب ، این یه دلیل خاص داره ...یه جورایی هم استایل منه !
آرش میگه : او...چه دلیل خاصی ؟
کمی فک میکنم و میگم : خب ببین ، من تو دنیای خودم هر ماه 200 تا برای خرجی خودم میگرفتم .
ارش میگه : خب ، ربطش به مشکی چیه ؟
-خب معمولا پولی برای خریدن لباس نمی موند ...زیاد برامون اولویت نداشت و برای من آنچنان مهم نبود ، فقط همیشه یه دست مشکی داشتم که بشه تو هر موقعیتی پوشیدش ....
آرش میگه : ینی اون پول خیلی کم بود ؟
-نه ، اتفاقا کافی بود ، اما نه برای من...
-مگه با پولت چیکار میکردی ؟
-باهاش کتاب میخریدم و کتابای زیر زمینی رو بازنویسی و یه جورایی از نو میساختم ....یه کار غیر قانونی بود ...منظورمو میفهمی؟
آرش چن لحظه فکر میکنه و میگه : نه دقیقا ...اما ....اون کتاب درباره ی چی بود ؟
-کتابایی بود که در انتقاد به کمپانی نوشته می شد . اکثرا واقعا بدون بازنویسی قابل استفاده نبود.
آرش ابرویی بالا میندازه و میگه : فک نمی کردم یه این جور کارا علاقه داشته باشی ! اما الان که اینجایی می تونی رنگای دیگه رو هم امتحان کنی....مثلا آبی که با رنگ چشمت ست هم هست !

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...