یه چیزایی هس که اول یه رویاس ، بعد میشه یه آرزو ..اونوقت کم کم میشه یه عقده ....
همراه با آرش به طرف خونه ی شخصی شهین و مهین میریم .
باز دوباره هوا ابری میشه . سرمو تکیه میدم و سعی میکنم به جای دیشب استراحت کنم. نم نم بارون میباره . شیشه پاک کن هم بالاخره روشن میشه . گرمای بخاری ماشین دور پاهام حلقه میزنه . گاهی میشه حس کرد که از یه فرعی پیچ میخوریم . حس میشه که پشت یه چراغ می ایستیم و دوباره حرکت میکنیم . حس میشه که یه موتوری جلوی ماشین میپیچه و آرشو عصبانی میکنه . همه ی اینا با چشمای بسته قابل حس کردنه . حتی لحظه ای که پیچ آخرو میخوریم و وارد خیابون آخر میشیم .
-آنیا ! رسیدیم عزیز ! بیدار شو !
چشمامو باز میکنم . آرش یه دستشو روی فرمون گذاشته و به من نگاه میکنه .
-آرش می خواستم یه چیزی بهت بگم ....
-خب بگو !
-آیناز به خاطر این که من تو رو وارد این ماجرا کردم از دستم عصبانی بود ...اون عاشقته ...
آرش لبخندی میزنه و سری به نشانه ی تایید تکون میده و میگه : دیگه نمی خواد بهش فک کنی.
روی کاناپه میشینیم و به به ماهی های توی آکواریوم زیر میز نگاه میکنیم .
یکی از ماهیا خیلی چاق و نرم و گوشتی به نظر میرسه . تصور توی دست گرفتنش تنمو مور مور میکنه . یا این که فشارش بدم و دل و روده اش از دهنش بیرون بزنه .
آرش مجله ی ماشین رو از روی میز برمیداره و ورق میزنه .
نگاهی به ساعت میندازم . تازه نه و نیم صبحه ولی اون قدر حلق آسمون از ابر پر شد که دیگه نمیشه نور خورشیدو حس کرد .
آرش مجله رو روبه روی من میگیره و میگه : نظرت چیه ؟
نگاهی به عکس ماشین توی مجله میندازم .
-قشنگه ولی یه جوریه !
-هه...چه جوریه ؟
نظرات
ارسال نظر