آرش میگه : باشه ....پس من ماشینو یه جا پارک کنم .نمی تونیم سواره تو کوچه ها بریم .
تا آرش ماشینو پارک کنه پشت ویترین یه چوب فروشی می ایستم . پشت ویترین یه عالمه تخته با اندازه و رنگای مختلف چیده شده . مجسمه های چوبی تو گوشه و کنار مغازه به چشم میخوره . چقد این جا شیکه .
صدای کلاغی از بالای درخت به گوش میرسه . توی نخ یه مجسمه ی گوزنم که ....
-آنی داری به چی نگاه میکنی ؟
رو به آرش میگم : ببین اون وزن چقد خوش تراش و قشنگه ...درس مثل این میمونه که می خواد همین الان زنده بشه و با شاخاش ویترینو بشکونه و بیاد بیرون .
آرش لحظه ای به گوزن خیره میمونه و میگه : واقعا ؟!
بر میگردم و به پیاده رو نگاه میکنم . رو به آرش میگم : حالا که فکرشو میکنم یه کمی از این خیابون بالاتر بود ....
آرش میگه : از کدوم ور بالاتر بود ؟
-ببین ، حس میکنم پشت یه ساختمون یا پاتوق دو طبقه ی قدیمی بود . یه انبار بود .
توی پیاده رو به راه میوفتیم . تو کمتر از رب ساعت انبارو پیدا میکنیم .
انبار پشت یه سیلوب قدیمیه . آرش قفل روی در رو تکون میده و میگه : 20 سال هم هست که کسی این جا نیومده .
رو به آرش میگم : ینی فک میکنی من خواب زده شدم ؟
آرش میگه : حتی اگه یه نفر دیشب اینجا بوده ، این قفل الان روی دره ..از پنجره ها هم چیزی معلوم نیست ...شاید از اول هیچی این تو نبوده ... یا شایدم ما اشتباه اومدیم ....
هوفی میکشم و مایوسانه گوشه ی دیوار میشینم .
آرش لبخندی میزنه و میگه : ناراحت نشو آنی ....پیداشون میکنیم ....مطمئن باش
-من مطمئنم آرش....من مطمئنم دیشب این جا یه پسره بود....باور کن دروغ نمیگم...
آرش یه زانو شو روی زمین میذاره و میگه : میدونم آنی ....اینقد خودتو ناراحت نکن ....
به چهره ی آرش که حالا مهربون به نظر میرسه نگاه میکنم . ته ریش خیلی بهش میاد .
آرش زانومو تکون میده و میگه : بلند شو آنی ....یه کم خودت باش ! ما هنوز اون یارو شملو داریم...
نظرات
ارسال نظر