لحظه ای به آیناز فک میکنم . با ناراحتی میگم : نه !
آرش میگه : بهتره فعلا به سازمان خبر ندیم تا بفهمیم اون پسره چیکاره اس ، ...آدرسشونو میدونی؟
-آره ، میدونم !
من الان راه میوفتم ...یه نیم دیگه جلو در منتظرتم .
-باشه ...هر چی تو بگی ...
-فقط اون پیرزنه چیزی نفهمه ...
-باشه !
بعد از خداحافظی بلند میشم و پنجره ی اتاقو باز میکنم . صدای زوزه ی باد میاد . به حیاط گود رفته ی پشت خونه خیره میشم . دیگه خورشید داره طلوع میکنه . لبه ی تختم میشینم . امروز حتما شهین بهم زنگ میزنه . احتمالا امروز از شهر خارج میشن . این طور که خودش میگفت برای پیدا کردن یکی از خالای سیاه میرن شهرستان .
اه ...بدم میاد تنها بمونم . آرش که اصلا سرش تو کار خودشه ....اطلسی رو هم نمیشه روش حساب کرد ....
هوفی میکشم . چمدونمو روی تخت میذارم . نگاهی به چن تا دسته پولی که برام مونده میندازم . ینی برای خریدن یه دست لباس خوب برای مهمونی آخر هفته چقد پول لازمه ؟
درسته برای خرجی خودمه ولی دارم ازش برای پیدا کردن سرشاخه ها هم استفاده میکنم . دوس ندارم مدام دستمو جلو این و اون دراز کنم یا یه فاکتور از ریز مخارجمون بسازم . علاوه بر لباس باید یه هدیه ی خوب هم برای آرش بگیرم .
مانتو و شالمو میپوشم . توی آیینه نگاهی به خودم میندازم . راستی باید برای آخر هفته آرایشگاه هم برم . آره باید برم....
گوشیم یه میس کال میندازه و آرش پیام میده : جلو در منتظرم خانوم !
خانم از کجا در اومد ؟
به آرومی به طرف راه پله میرم . وقتی میبینم خبری از اطلسی نیست نفس راحتی میکشم . از پله ها پایین میرم . آفتابی که از بالای پاسیون روی اشیا افتاده این جا رو مثل یه موزه کرده .
نظرات
ارسال نظر