توی یه لحظه کنترل خودشو از دست میده و گریه میکنه .
درد داره ...گریه کردن یه مرد درد داره .....گریه کردن یه مرد کلی حرفه .....چون یه مرد به راحتی گریه نمیکنه .....بهونه ی سنگینی می خواد .....دردای ناجوری می خواد ......
بازم صدای اطلسی توی مخم میپیچه : آنیا !.......
قبل از این که بتونم از قضیه ی مازیار سر در بیارم مجبور به جسمم کشیده میشم . صدای مازیار میگه : کثیف تر از اونی ام که بخوام برگردم ..........
آیناز و مازیارو تنها میذارم و به ویلا برمیگردم . ....لعنتی ....این اطلسی چی از جون من می خواد ؟
توی ویلا از خواب بیدار میشم . فشار سنگینی رو روی قلبم احساس میکنم . نگاهی به دور و اطراف میندازم . اتاق به طرز عجیبی خالی و ساکته ....
ای کاش میتونستم کاری برای مازیار انجام بدم .
گوشیمو از توی کیفم بیرون میکشم . برای احتیاط گوشیمو توی ساک نگه میدارم .
آرش بعد از سی ثانیه جواب میده : آنی؟!
-آرش یه چیزی شده ....خواهرتو دیدم آرش ...الان من خواهرتو دیدم !
آرش لحظه ای مکث میکنه . منم ادامه میدم : اون منو برد پیش یه پسره که انگار داشت از چیزی رنج میکشید . ...آرش من میدونم داره یه اتفاقی میوفته ...باید زود تر به شهین خبر بدیم .
آرش بالاخره میگه : یه لحظه صب کن آنی ...این موقع شب ...تو به من زنگ زدی و میگی که خواهرمو دیدی و میگی که اون تو رو برده پیش یه پسره ....چطور ممکنه آنی؟
با عجله میگم : چطور ممکن نباشه ....مطمئنم آرش ! مطمئنم اون چیزی که دیدم واقعی بوده .
آرش میگه : تو با اون حرفم زدی ؟
-البته آرش ! اون به نظر میومد که برای اون پسر نگرانه ..از من می خواست که بهشون کمک کنم ....الان هر دوشون توی خطرن !
آرش لحظه ای مکث میکنه و بعد میگه : اون چیزی هم درباره ی من گفت ؟
نظرات
ارسال نظر