اما اون خطاب به آیناز میگه : اون دوست توئه آیناز ؟
آیناز سری به نشانه ی تایید تکون میده .
مازیار با این قدرتی که تو دیدن دنیای ما داره ، بد جوری توی خطر افتاده ....
مازیار دوباره بر میگرده و به من نگاه میکنه . با حیرت به اون دو نگاه میکنم . مازیار چطور میتونه چهره ی نکره ی آیناز رو تحمل کنه ؟
صدای قدم هایی از بیرون به گوش میرسه .
مازیار دود غلیظی از پک سیگارش رو پخش میکنه و میگه : آیناز ، دیگه وقت رفتنه .
صدای گریه ی آیناز ریز ریز بلند میشه .
صدای وزوزی رو میشنوم .
-آنیا ! کجایی ؟ آنیا ! آنیا ............
به نظر میاد این صدا از یه جای دوره . صدای اطلسی رو به وضوح میشنوم .
مازیار میگه : میدونم که می خوای بهم کمک کنی ....اما آیناز این تاوان اشتباهات خودمه .....
از دیدن حال آیناز بغض به گلوم هجوم میاره . از طرفی صدای اطلسی که در حال تکون دادن جسممه روی مخم رژه میره .
صدای نکره ی آیناز میگه : من نمیذارم اونا تو رو بکشن .....
قبل از این که اطلسی منو به جسمم برگردونه ، چند قدم به طرف مازیار میرم. سرشو میون دستاش گرفته . کلافه تر از این حرفاس اما وقت سوزوندن برام پشیمونی میاره .
با دلهره میگم :چجوری این قدرتو پیدا کردی ؟ تو کی هستی مازیار ؟ تو چیکار کردی با خودت ؟
مازیار سرشو بلند میکنه . آیناز هنوز هم با صدای نخراشیده اش به آرومی گریه میکنه . مازیار با ناراحتی میگه : شما با ما آدما بد تا میکنین . کافیه ازتون چیزی بخوایم ، دیگه اون وقت دست از سرمون برنمیدارین ......
سرمو پایین میندازم . حیف.....
رو به مازیار میگم : اونا از تو چی می خوان ؟ چرا میان سراغت ؟
مازیار لحظه ای مکث میکنه و با حالت غریبی به رو به رو خیره میشه . نقطه ای توی چشمای مشکی رنگش شروع به لرزش میکنه . توی گونه ها و لب هاش خون میدوه . دستاش شروع به لرزش میکنه .
نظرات
ارسال نظر