و بی اعتنا به من بند میشه و به سمت شمال پرواز میکنه . به سرعت خودمو بهش میرسونم .
-صب کن آیناز ! یه کم آروم تر برو!
اما آیناز بی توجه به من راهشو ادامه میده . به نظر میاد اصلا تو حال خودش نیست و همه اش داره زیر لب چیزایی رو زمزمه میکنه . خیلی از ویلای اطلسی دور میشیم . به نظر میاد داریم به پایین شهر میریم .
آیناز کم کم فاصله شو از زمین کم میکنه و منم به تبعیت از اون به زمین نزدیک میشم .
کنار انباری قدیمی ای فرود میایم . بارون از ناودونی های انباری با شدت بیرون میزنه .
آیناز دستی به دیوار میکشه و وارد انباری میشه .
با تردید وارد انباری میشم .
پسری حول و حوش 24 ، 25 سال سن ، لبه ی تختی نشسته و سیگار میکشه . هیکل ورزیده ای داره . خیلی دپرس و سرخورده به نظر میرسه . آیناز کننارش نشسته و با ناراحتی به اون نگاه میکنه . به نظر میاد مازیار با وجود این که یه ادم زنده اس اما وجود آیناز رو احساس میکنه .
مازیار میگه : چرا برگشتی آیناز ؟
و پکی از سیگارش میگیره . با ناراحتی دستی به چشمای ریز و خیسش میکشه و میگه : کلافه ام آیناز ، ای کاش زود تر همه چیز تموم شه .....
آیناز دستشو روی شونه ی مازیار میذاره و اونو دلداری میده . چهره ی نکره ی آینناز در کنار چهره ی جذاب و برنزه ی مازیار مانع درک احساس پاکی که بینشون وجود داره ، نمیشه .
مازیار با انگشت شست لرزونش ، اشکی که از گوشه ی چشمش بیرون اومده رو پاک میکنه .
مازیار میگه : آیناز ، میدونم که اینجایی دختر ، ....وجودتو حس میکنم .
ناله ی ضعیفی از گلوی آیناز شنیده میشه و دستشو به طرف دستای مازیار میبره .
مازیار که به نظر میاد دستای اونو حس کرده ، دستشو میگیره و میگه : چرا اینقد سردی ؟
آینناز با صدای گوش خراشش میگه : یه وخ فک نکن که تنهایی .....اونا دنبال منم هستن ....من دوس ندارم که تنهات بذارم .
مازیار سرشو بلند میکنه و به گوشه ای که من ایستادم خیره میشه . مطمئن نیستم که منو میبینه ، چون واکنش خاصی نشون نمیده .
نظرات
ارسال نظر